زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

 

 

 

خدا پاشو بات حرف دارم

خدا چند سالی بات حرف دارم

کجاهاشو .ببین تازه اول راهم

خدا پاشو من یه آشغالم

خدا  پاشو پاشو بات حرف دارم...

 

 

                                آی هو دریم.آی هو دریم.

 

پ ن :به دلیل پایین بودن سرعت نتم پاسخ به نظراتم پرید.اینجا مینویسم.

سرکار خانم بهتاج.اینها رو من نگفتم.پدر خوانده گفته .من هم چون باهاش موافق بودم تکرارش کردم.اگه متوجه شدی من چی گفتم الان.

خاموش جان.چرا تو این خراب شده بیشتر زندگی ها شبیه همه؟ همون «چرت و پرت»هایی که شمردی رو میگم.

 

جوانان غیور و انقلابی

 

 

اون روز از پنجرۀ مطب دکتر داشتم شما رو که به خاطر خواهش نگهبان ساختمون،با

عجله رفتین لطف کنین و ماشینتون رو ببرین یه کمی جلو تر پارک کنین نگاه میکردم.

دیدمتون که  به حساب عذر خواهی برای رانندۀ ماشینی که منتظرتون بود دست بلند

 کردین و از پشت ماشینتون رو دور زدین و رفتین پشت رل نشستین و ماشینتون

 رو جا به جا کردین.دیدم که راننده به دست بلند کردنتون توجهی نکرد.

دیدم که صورتتون خوشحال نبود.دیدم که شما و رانندۀ اون ماشین هم زمان از ماشینهاتون

 پیاده شدین و به سمت ساختمون راه افتادین.دیدم که وقتی با هم رسیدین به انتهای

 ماشین شما و ابتدای ماشین اون که از فاصلۀ بین ماشین ها به پیاده رو بیاین،اون راننده که

میتونست جای بچۀ شما باشه(حدود35 ساله)صبر نکرد که شما جلوتر برین.نه به خاطر تعارف

به خاطر احترام.دیدم که صورتتون یخ کرده بود.همۀ اینها رو از اون پنجره با شیشه های خاکی

دیدم.وقتی هم اومدین بالا بی حرف اومدین پیشم نشستین و تا حدود نیم ساعت بعد که منشی

 صدام کنه ،خیره به سرامیک کف مطب ،غرق در تفکر بودین.

تمام اون نیم ساعت و تمام راه طولانی  برگشت به خونه رو داشتم هدس میزدم که دارین

به چی فکر میکنین.هدس زدم دارین فکر میکنین که تربیت و ادب از بین رفته.«بزرگ تری

و کوچیکتری» (اصطلاح خودتونه )مرده.هدس زدم دارین فکر میکنین که :دورۀ ما چه جوری بود

و حالا چه جوری شده.(فقط کاش تو دلتون نگفته باشین «دورۀ شما».)یادم افتاد که گاه گداری

برامون از بچگی هاتون تعریف کرده بودین.که هیچ وقت قبل از پدرتون نمی رفتین بخوابین،

که سر غذا هیچ کس حرف نمیزده،که هیچ وقت خودتون لباسهاتون رو انتخاب نمیکردین،

مامانتون براتون میخریده.حتی تا مدتها بعد از اینکه برای تحصیل رفتین اروپا باز هم

مامانتون این کار رو میکرده.یادم افتاد که تو زندگی بعد از ازدواجتون هم پسرهاتون هیچ

وقت پیشتون با پیژامه نبودن چه برسه به شلوارک.یادم افتاد  میگفتین که یه روز تو سن

نو جوونی، باباتون شما وخواهرو برادرهاتون رو خوا سته و باهاتون صحبت کرده و گفته:

دلم میخواد یک نفرتون پزشک بشه تا بعد از من تابلوی مطبم پایین نیاد.

اون گفته بود یه نفر و اما از شما ها 3 نفرتون به خاطر «همین یک کلمه حرف» پزشک شده

بود.یادم افتاد شما توی متروهای پاریس هم جاتون رو به بزرگ تر از خودتون تعارف میکنین.

یادم افتاد شما به یه پسربچۀ 4 سال و نیمه هم میگین«شما».

یادم افتاد که میگفتین جوونی هاتون تو کافۀ «هامایاک»مشروب میخوردین و به احترام پدر

شب رو خونه نمیرفتین و تو هتل میخوابیدین.یادم افتاد که شما هنوز هم محرم وصفر و

رمضون مشروب الکلی نمیخورین.یادم افتاد که شما هنوز هم هیچ گدایی رو بی «خیر»از

در خونه رد نمیکنین.یادم افتاد که شما حتی به گدا ها میگین «درویش». یادم افتاد زشت ترین

اس ام اسی که تو این باکستون خوندم ایران خودرو فرستاده بود که اگه سمند دارین بیارین

دوگانه سوزش میکنیم.

یادم افتاد که شما دیباچۀ گلستان رو هنوز هم از حفظ میخونین.یادم افتاد که یکی از حسرت

های شما اینه که چرا کلاه گذاشتن آقایون از مد افتاد،مخصوصا شاپو.

 یادم افتاد که بیشتر این خصوصیات رو نه فقط شما ،که 80 در صد از نسل شما دارن.

خیلی چیزها یادم افتاد تو طول مسافت طولانی رسیدن به خونه.

آخه خیلی چیزها رو دیدم از اون پنجره که شیشه هاش خاکی بود.دیده بودم که شما ماشینتون

حداقل   130 میلیون تومن ارزونتر از ماشین اون راننده بود و شما هم خیلی خوب متوجه

شدین که علت رفتار نا مودبانه اش(تعبیر مودبانه رو داشته باش) همین اختلاف میلیونها

با هم بود.دیدم که تمام ساعتهای اون شب بعد از این اتفاق ،انگار اتفاقات و نظم ها و ترتیب ها

و آموخته ها و تجربیات و...رو تو ذهنتون به ناچار «فرمت »میکردین.

میدیدم که ذهنیت سالیان دراز زندگیتون از زندگی و هرچی که توشه داره مثل یه قلعۀ

شنی لب ساحل بعد از غروب آفتاب ،سست میشه و فرو میریزه.ذهنیت های «نخ نما» شده.

ذهنیت ارزشمندی تجربه و شعور ،ازرشمندی تحصیل و سواد ،ارزشمندی تحمل شرایط سخت

و کار.ارزشمندی موو ریش سفید.ارزشمندی هنر، حتی نواختن سه تار تجربی بدون نت روستایی

شمالی.ارزشمندی «روفتن خاک در میخانه» .انگار موجها بلندتر میشدن هر لحظه و بخشی از

 قلعۀ ماسه ای میرفت زیر آب.

 

همۀ اینها رو دیدم و حس کردم.فرداش هم که داشتین تلفنی ماکسیما رو میزاشتین برای فروش و

به نوریانی سفارش یه- بی ام دابلیو 170 میلیونی-روبرای پس فرداش میدادین شنیدم.

کاش اون روز از اون پنجره با شیشه های خاکی،هیچی ندیده بودم.

 

 

 

چند روز پیش موقع ی پیاده شدن از ماشین با شدت هرچه تمام تر در ماشین رو رو انگشت سبابه ی دست راستم بستم.

یک لحظه لطفا تصور بفرمایین.

ممنونم از احساس هم دردیتون .

الان خیلی بهترم .

 

 

دزد ناشی به کاهدون میزنه

 

 

 

میدونستین طرح تجمیع اوباش و اراذل و عربده کشها و جیب برهاو....

به نتیجه رسیده؟

همه ی اوباش از سرتاسر ایران جمع آوری شدن. همشون هم

ملبس به یک نوع لباس خاص برای شناسایی بهتر شدن.

من دست مستر احمدی نژاد رو از راه دور میفشارم.وبا این کارم مشت

 مهکمی به دهن صهیونیسم و همه ی ایسم های دیگه میزنم.(تا اطلاع

 ثانوی به جز مارکسیسم و فاشیسم.چون طرح دوستی با چاوز و اورتگا و

فیدل ریختیم فعلا)

واقعا جای تبریک و شاد باش داره به خدا.هر کی میگه نه خره.حالیش نیست.

و اما چه واقعه ای باعث شد تا من یه هو به این کشف و شهود برسم.

۵ شنبه غروب همسرم برای انجام کاری میره بیرون.حداکثر ۱ ساعت کار داشت.

ساعت بعد ...زنگ زدم به تلفن دستیش.جواب نداد.باز هم و باز هم.

ساعت بعد...باز هم زنگ زدم این دفعه برقراری تماس امکان پذیر نبود.

کمی بعد از3 ساعت بعد...تلفنم زنگ خورد.

5نفر از اوباش تهران با لباس مقدس بسیج (همون فرم مخصوص برای شناسایی

بهتر)با ماشین پیچیدن جلوش و گفتن صندوق عقب رو باز کن(مثل چند

سال پیشها که ساعت ۱۰شب به بعد جلوی ماشینها رو میگرفتن و دهن هاشون

و صندوق عقب هاشون رو بو میکشیدن)

وقتی ازشون کارت شناسایی میخواد یه مشت حواله ی چشم چپ میکنن.

خرکشش میکنن وسط خیابون.با پوتین ۴ بار تو چشمش لگد میزنن.

بعد با باتوم تا میخورده زدنش.

بعد کیفش حاوی:کارت ماشین /کارت سوخت/کارت بیمه ی ماشین

/کارت محل کارش/دفترچه ی بیمه/۲ تا کارت عابر بانک /گواهی نامه

/حدود ۶۰۰ تومن پول....2 تا تلفن دستی حاوی کلی عکس و

فیلم خانوادگی...رو بردن.

۴ نفر مشغول کتک زدن بودن که یک نفرشون سوار اتومبیل همسرم میشه تا ببردش.

اما میبینه که ...وای...

ماشین دنده اتوماتیکه و بسیجی عزیز تو عمرش دنده ی این شکلی ندیده بوده. 

عصبانی میشن و دوباره کتکش میزنن و سوار ماشین خودشون میشن وفرار میکنن.

با اون سرو وضع به پاسگاه منطقه مراجعه میکنه.سربازها میگن برو شنبه بیا تا جناب

سروان باشه و پرونده تشکیل بده.

شنبه صبح میره تا ظهر منتظر آقا میمونه.

پرونده تشکیل میشه.ریس کلانتری:با ماشین دیگه ای برین تو منطقه بگردین

ببینین قیافه ی آشنا میبینین یا نه؟!!!اگه دیدین بیارینش اینجا من پدرشو در میارم.!!!

افسر آگاهی هم یکشنبه میاد که برین پزشکی قانونی .

ما:برای دریافت مجدد مدارک مسروقه اعلام سرقت کنیم یا اعلام مفقودی؟

اونها:اعلام مفقودی.چون اگه اعلام سرقت کنین باید پرونده بره دادگاه و

سرقت ثابت بشه بعد با حکم دادگاه برای المثنی اقدام کنین.

ما:برای دستگیرشون چه عملیاتی میخواین انجام بدین؟

اونها:2 راه داره .یکی این که خودتون برین اون منطقه اونها رو پیدا کنین

دوم اینکه بالاخره این جور آدمها یه جایی یه وقتی گیر میافتن دیگه .

شما باید حواستون باشه هر وقت مطلع شدین که دستگیر شدن(مثلا در بندر عباس

26 سال بعد)سریعا به ما اطلاع بدین که ما پرونده ی شما رو هم ارجاع بدیم و بگیم که

بعله این ها در کلانتری ما هم پرونده دارن.

ما:آها.

صبح دوشنبه هم که کلی از اثرات ضرب و جرح التیام یافته بود همسرم از خیر پزشکی

قانونی هم گذشت و به روال عادی زندگی برگشت و رفت سر کار.طبق معمول این جور

وقتها به پدرم مراجعه کردم گفت:

میتونم به رویانیان بگم  پیگیری کنه اما...

ما:اما چی؟

پدرم:الان اونها از سایۀ شما هم فرار میکنن.اگه به دست شما دستگیر بشن و از

نون خوردن(بخونین دزدی و قداره بندی) بیافتن،شما باید از سایه شون بترسین .

چون باهاتون دشمن میشن .و تو این مملکت که هر کسی خودش باید امنیت

خودش رو تامین کنه ،10 سال بعد هم بچه ات نمیتونه با خیال راحت تو کوچه دوچرخه

سواری کنه.

 

 

از اینجا به بعد روی سخنم با مستر پرزیدنته.

آقای احمدی نژاد

1: لطف کنین یه سهمیه بنزین هم برای کسایی که خودشون باید برن

تو محلۀ دزدها برای شناسایی چرخ بزنن در نظر بگیرین.

2: همون طور که به بسیجی های بالا دستی راه و رسم بیزینس رو

آموختین که حالااعضای  هیات موتلفۀ اسلامی هر کدوم به تنهایی سالانه

38 میلیون دلار واردات دارن،برای رده پایین ها هم یک دوره آموزش رانندگی

با اتومبیل های دندۀ اتو ماتیک برگزار کنین.

3:عوض اینکه هی بیاین تو تلوزیون اعلام کنین که مردم به کسانی که با فرم های

نیروی انتظامی،سپاه پاسداران،ارتش، بسیج،سپاه قدس،سپاه بدر... و کسانی که با کارتهای

ارگانهای نام برده ،و با اتومبیل مخصوص ارگانهای نامبرده،که قصد اخاذی دارند

اعتماد نکن.بفرمایین که به کی دیگه میشه اعتماد کرد مستر.

4:لطف بفرمایید دستور صادر کنین که دزد ها،قداره بند ها، عربده کش ها،جیب برها،

قاتل ها و تمامی متجاوزین به حقوق دیگران.از پایان وقت اداری روز 5 شنبه(راس ساعت

12:30) الی آغاز وقت اداری روز شنبه (ساعت معلوم نیست چند) هر گونه فعالیت خود

را علی رغم فعالیتهای هسته ای!!به حالت تعلیق در آورند زیرا هرگونه تشکیل پرونده

مقدور نمیباشد.(آخه جناب سروان با عیال و والده و بچه ها  رفتن اوشون فشم سیزده به در.)

 

آقای احمدی نژاد تو تاریکی چرا؟چراغ دستت بگیر تا گزیده ببری.

 

 

 

مدتی بود میخواستم بگم که:

خوشحالم که پوکه باز دوباره وبلاگ مینویسه و خوشحالتر که نشریه ادبی اینترنتی درست کرده.

هر کی میتونه باهاش تماس برقرار کنه از طرف من بهش تبریک بگه و براش آرزوی موفقیت بکنه.

همین.

برای آنکه رفت...برای آنکه ماند

 

 

آدمهای زیادی اومدن توی زندگی من و رفتن.اما شاید فقط تو هستی که هنوز باعث میشی گاهی قلبم از یادت فشرده بشه و یه قطره از گوشۀ چشمم سر بخوره رو گونه هام و بچکه روی میز.

تو نه مثل ب مولتی میلیاردر و دون ژوان و کاملا آشنا با استانداردهای جهانی برخورد با خانمها بودی و نه مثل اون یکی ب فیلسوف و با ژستهای روشن فکرهای پاریس که آسمون و ریسمون رو به هم میبافت ؛و نه مثل همسرم که خیلی از خوبیهای دنیا درش جمع شده و یه تنه اندازۀ همۀ آدمهایی که تو زندگیم بودن دوستم میداره.

گمونم چون تو اولین مردی بودی که عاشقت بودم،هنوز هم دوستت میدارم.

اول دبیرستان بودم و دوست داشتم باشی و ببینی که به خاطر تو موقعۀ تعطیل شدن از مدرسه گچ روی مانتوم رو میتکونم و تو آینه نگاه میکنم.اما نبودی .تهران دانشجو بودی.تحمل کردم.

همیشه به خنده هام گیر میدادی و میگفتی :هیس ،یواش تر.بهم برمیخورد.جلوی کسایی که باهاشون راحت نبودم و کمین کرده بودن که آتو بگیرن ازم انتقاد میکردی و ایراد میگرفتی.از ته دل ناراحت میشدم و به روم نمیاوردم. میخورد تو ذوقم و باعث میشد کم حرف تر و گوشه گیر ترو نافرمان تر بشم.

نمیدونم شاید گاهی یادت میرفت که من همه اش 14 سالم بود که باهات آشنا شدم و هیچ تجربه ای از این نوع ارتباط نداشتم.گاهی از روی عشق واحساس شاید میخواستی در آغوشم بگیری و فشارم بدی اما من فکر میکردم اگه دستت بهم بخوره طی یک فرایند غیر قابل درک تبدیل به یه دختر خیابونی میشم.برای من بدنها مرز داشتن.

بعد از سه ،چهار سال که همیشه دوست داشتی مهمونم باشی،از یه مسافرت همراه با خانواده چشم پوشیدم و موندم خونه تا بیای و ببینی که عصرها با کدوم تلفن باهات حرف میزنم،نامه هات رو کجا نگه میدارم،کادوهات رو کجا گذاشتم.ببینی که بدون تو کجا نفس میکشم.

عصر خلوت و گرم تابستون بود.قلبم دیگه خیلی تند میزد که اومدی.صدام برای گفتن سلام هم میلرزید.یه راست بردمت اتاقم.نشستی رو لبۀ تختم.اتاقم رو با لبخندی نگاه کردی.نیم ساعتی نگذشته بودکه گفتی باید تلفن کنی.کردی.گفتی باید همین حالا بری خونه چون بابات تنهاست!!!.من که فکر میکردم شب رو هم میمونی خیلی از رفتنت تعجب کردم.

نیم ساعت بعد از تو پریسا سرزده اومد وگفت :یه خبر خوب.الان که میومدم س رو دیدم.خوشحال شدم و پرسیدم:کجا؟گفت:سر خیابون شیمی صنعتی با دوتا خانوم...

بعد از اون روز من خیلی تو سفر بودم ونتونستی از دلم دربیاری وبهمن هم کلاسهای دانشگاهم شروع شد که بینمون کیلومترها فاصلۀ جسمی و روحی افتاد.هرچند که تو بعداً خودتو به درودیوار زدی وثابت کردی که دوستهای خواهرت بودن که ازاسترالیا اومده بودن وحامل وسایلی بودن که خواهرت براتون فرستاده بود و چون فکر میکردی من ممکنه به خانومها حساس بشم دروغ گفته بودی.

اما در هر صورت دروغ گفته بودی.

سرکش و وحشی شده بودم.به تلفنهات مطلقاً جواب نمیدادم.نامه هات رو برگشت میزدم،کادوهات رو پس میفرستادم و برای واسطه هایی که میفرستادی خالی میبستم که: اینجا من بس حالم خوب است و ملالی نیست حتی دوری شما و جای شما را با بهتر از شمایی پرکرده ام.واز طرفی پیشونی داغم رو میچسبوندم رو کاشی های سرد حموم و گریه ها میکردم وآرزو میکردم که کاش دروغ نگفته بودی.گریه میکردم و دوستت داشتم ودلتنگت بودم و تحمل کردم.

بعد از مدتی دوستیمون شکل یه آشنایی ساده به خودش گرفت .گاهی تو جمع دوستامون همدیگه رو می دیدیم و تو تیکه ای مینداختی و کنایه ای میزدی و من نشنیده میگرفتم.بعد از 2 سال بهم زنگ زدی و گفتی میخوای بری.رفتی.گاهی نامه ای و کادویی و سالی یک بار شاید تلفن هم میکردی.میگفتی اگه دختر خوبی باشی میام دنبالت.دیگه از روزهای 14 سالگیم 6 سال گذشته بودو انقدر هم دوستت میداشتم که پا روی غرورم بذارم و بگم:دختر خوبی ام .بیا دنبالم...نیومدی.تحمل کردم.

عوض 4 سال ،6 سال درس خوندم و برات پیغوم فرستادم .با خودت هم صحبت کردم.گفتم پس کی میای دنبالم؟گفتی برو کامپیوتر وزبان!!یاد بگیر که اومدی اینجا بتونی بری سر کار. لطف عالی مستدام ،ما همین جا هم سرکاریم.

روز تولدم بهت زنگ زدم.وسطهاش قطع شدو این دفعه تو منو زودتر گرفتی.تو که کلاً یادت رفته بود بالاخره من یه روزی هم به دنیا اومدم.بعد از اینکه تقریباً باهات اتمام حجت کردم ،بهت گفتم که امروز روز تولدمه.گفتی:اوکی .20 دلار میتونم برات کادو بخرم که پول تلفن رو ازش روش کم میکنم.حالا میل خودته ،میتونی الان قطع کنی و کادوی بهتری بگیری ،میتونی همۀ 20 دلار رو حرف بزنی!!!

میدونم که شوخی کردی اما تنهایی و انتظارو دوری وعشق ،حساس و دیوونه ام کرده بود.

پرسیدی خواستگارهات چی کاره ان؟گفتم:مبل فروش،دکتر،بی کاره،مهندس.زدی زیر خنده وگفتی:من جای تو باشم زن اون دکتره میشم خانوم مهندس!! تحمل کردم.

درسم تموم شدو برگشتم خونه و بعد ازدواج کردم.خوشبختم و جز غم دیگران چیزی آرامشم رو به هم نمیزنه.

به گوشت رسید.سراسیمه اومدی ایران.رفتی خونۀ عمه ام .با یه دنیا سوغاتی و کوفت وزهرمار.التماس کردی،گریه کردی،زار زدی وهمه ناباورانه نگاهت کردن.آخرش هم یه کادو به مناسبت ازدواجم فرستادی و یه زن گرفتی و برگشتی.همه اش ظرف دو ماه.

بعد از مدتی به عمه ام تلفن کردی و گفتی اشتباه کردی.گفتی از لج من زن گرفتی.گفتی هر کاری میکنی نمیتونی دوستش داشته باشی،گفتی حالا پشیمونی.

من هم گفتم: تحمل کن.

 

 

                                       در آغاز فصلی سرد

                   در محفل عزای آینه ها

       چگونه میشود به کسی که میرود این سان

                      صبور .سنگین.آرام

                       فرمان ایست داد.

 

پیامدهای نشستن رو صندلی های عقب یه سمند

 

دور موتور در دنده ی یک...چرخ دنده... ۳۰۰۰ دور در دنده ۳... گاز... دنده ی معکوس...گیر باکس...خرت خرت... دنده اتومات... کادیلاک...نه نه کاپریس...وزن اتوموبیل...بدنه... شاسی... موتورهای احتراق داخلی...قالب پری دمپر...

تا صبح این چرت و پرت ها رو تو خواب میدیدم.

آیا شده است هیچ ؟

 

آیا شده است هیچ

مهتاب را به دست بگیری
بستانی از سپیده تمنای روز را
عکسی بگیری -دست به گردن-
با حس
هم در لحظه عطر اقاقی را
در واژه ای ببینی

هر روز اینچنینم
هر روز

«مسعود بهنود»

 

هفده اردیِِِبهشـت

 

عطر غلیظ بهار نارنج در شب ساکت و مطبوع بهاری ته نشین شده.

نفس میکشم و جای خیلی ها رو خالی میکنم.

بو میکنم و قلبم با یاد آوری خیلی ها فشرده میشه.

اما امشب دوست ندارم غم نبودن و یا دور بودن اون خیلی ها غمگینم کنه.

دوست دارم امشب با عطر و شب و سکوت و بهار خوش باشم.

چشمهام رو میبندم و به جای همه ی اون خیلی ها نفس میکشم.

آخه امشب سحر گاه ۱۷ اردی بهشته.

اونهایی که شک دارن و میخوان مطمئن شن که جزو اون خیلی ها هستن یا نه ،میتونن هر کجای

دنیا که هستن چشمهاشونو یه لحظه ببندن.

اگه بوی بهار نارنج رو حس کردی خودتی.شک نکن.