زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

و خداوند آلزایمر را برای گروهی از مردم آفرید تا فقط حرف بزنند

 

 

 

 

این چند وقته به هیچ وجه دست و مغزم به نوشتن نمیرفته.حالا نه اینکه فکر  

 

کنید وقتی هم که میرفته مطلب شاخی مینوشته ام.

 

اما این روزها سو‍ژه های زیادی به ذهنم میرسه که میشه چندین صفحه راجع  

 

بهش نوشت.

 

چند روز پیش مصاحبه یی خوندم از ژیلا بنی یعغوب و خانم رهنورد معروف که  

 

اصرار دارند او را با نام خودش و نه با نام همسرش آقای موسوی بشناسیم.

 

در میان تعارف هایی که با زبانی سیاسی و نه سیخ بسوزه و نه کباب رد وبدل  

 

میشد.(چون ازنظر من زیاد مصاحبه نبود ،بیشتر ماهی گرفتن از آب گل آلود این  

 

روزها بود که اتفاقا من هم بدم نیامد)نکته یی خیلی توجه ام را جلب کرد .یک  

 

جا  از مصاحبه( که حوصله ندارم لینکش روبراتون پیدا کنم خودتون میتونید در  

 

«گویا» پیدا کنید.)خانم رهنورد به خاطر میاورد که کار روزنامه نگاری را از  

 

«خوشه» در کنار احمد شاملو شروع کرده است.

 

ظاهرا خانم رهنورد هم رگ خواب مردم و به خصوص جوانان و معترضان را به  

 

خوبی یافته است: روزنامه نگاری،خوشه،احمد شاملو...

 

من نتوانستم خودم را راضی کنم که خانم رهنورد کار روزنامه نگاری کرده باشد  

 

ان هم در خوشه و حتی یک بار احمد شاملو را دیده باشد اما 7 یا 8 سال  

 

بانوی  اول ایران بوده باشد بدون اینکه درهمان روزها نامی و یادی از این  

 

«شیراهن کوه مرد»کرده باشد.حالا تجلیل و بزرگداشت پیشکشمان.

 

یا حتی به یاد ندارم در سالی که شاملو برای همیشه شرش از سر نظام کم  

 

شد خانم رهنورد (باز هم میگویم موسوی پیشکش)تسلیتی گفته باشد یا  

 

اظهار تاسفی کرده باشد.و شاملو در میان سکوت دولتمردان و تلوزیون ها در  

 

امام زاده طاهر کرج دفن شد.حتی به یاد ندارم یک بار محض نمونه خانم رهنورد  

 

را در مراسم سالگرد های شاملو بر سر آرامگاهش دیده باشم.

 

اما تا دلتان بخواهد خاطرات دیگری دارم.به یاد میاورم که رنگ سالهایی که  

 

ایشان بانوی اول ایران بودند سیاه و طوسی بود.رنگ روسری ها ،مانتو ها  

 

(مخصوصا در مدارس)کاپشن ها، شلوارها...که هیچ شباهتی به رنگ روسری  

 

این روزهای ایشان ندارد.اردوهای مدارس خلاصه میشد به امامزاده رفتن  

 

حوالی  شهر خودمان با قطار.که به تعداد همه ی تعطیلات و تابستانها خدا رو  

 

شکر امام زاده داشتیم.حتی به یاد دارم یک بار برای عکاسی ما را به یک  

 

قبرستان بردند و ما یک روز کامل را در آنجا خوش گذراندیم!!!وقت نهار هم در  

 

جمع های سه چهار نفره سفره هامان را روی یکی از قبرها پهن کرده بودیم و  

 

با  چه لذتی کتلت میخوردیم.به به.چه خاطراتی داریم ازدوران مدرسه.یک بار در  

 

کلاس دوم راهنمایی بودم که عزیزترین داشته ام که یک دفتر پر از کارت های  

 

تبریک تولد و عید سالها بود را به مدرسه بردم تا به دوستم نشان بدهم.که  

 

ناظم  مدرسه بر اساس قانون!!ان را از دستم گرفت و دیگر هرگز به من پس  

 

نداد.البته خاطرات مدرسه ی من قطعا برای خیلی از هم سن هایم سوسولی  

 

به نظر میرسد ،چون خبر دارم که در شهر های دیگر و روستاها چه میگذشته .

 

در جایی دیگر از مصاحبه  خانم رهنورد میگوید که برای کمک به جمع آوری

 

رای برای موسوی پا به عرصه  ی انتخابات گذاشته چون فکر میکرده میتواند

 

رای جوانان و دانشجویان را به موسوی جلب کند.تعجب میکنم که این خانم با

 

این همه!!!نفوذ چرا آن سالها یک بار زیر گوش موسوی نگفت که آقا اگر دختر

 

بچه های ابتدایی جوراب سفید بپوشند هیچ گناه کبیره یی نکرده اند.

 

به خوبی به یاد دارم که اگر کسی این شهامت را به خرج میداد و جوراب سفید

 

میپوشید و به مدرسه میامد همان ابتدای ورود به مدرسه که ناظم دم در پاچه  

 

های شلوارمان را میکشید بالا تا رنگ جورابمان را ببیند ،کارش به دفترو مدیرو  

 

آوردن خانواده به مدرسه و یک تذکر جدی میکشید.

 

در جایی دیگر از این مثلا مصاحبه خانم رهنورد میگوید این عادت من و موسوی

 

است که حتی یک نیم پله را اگر با هم بالا برویم دست هم را میگیریم و این  

 

دست دردست بودن هیچ شعار انتخاباتی نبوده.

 

به نظر میرسد طی 7،8 سالی که ایشان بانوی اول ایران بودند هرگز از حتی نیم

 

پله یی به اتفاق موسوی بالا نرفتند چون به خاطر ندارم طی آن سالها ،آنها را

 

دست در دست دیده باشم.

 

چه کنم که باز خاطرات به ذهنم هجوم میاورند و نمیگذارند من چند خط را

 

در مدح این خانم بنویسم.

 

به یاد دارم سال آخر دبیرستان بودم و یک روز خیلی اتفاقی پدرم که در حوالی

 

مدرسه مان کاری داشت و ما هم تازه تعطیل شده بودیم مرا هم سوار کرد و

 

با هم به خانه رفتیم.فردایش یک تیم ورزیده ی آماده دم در مدرسه ایستاده بودند

 

به محض ورودم به حیاط انگار که قاتل گرفته باشند من را به دفتر بردند و

 

مدیر و ناظم ودفتر دار و آبدارچی و...افتادند سرم که کی بود که دیروز تو

 

ماشینش سوار شدی؟

 

فردایش بابامان را آوردیم مدرسه گفتیم بفرمایید این هم بابایمان.گفتند قبول

 

نیست .پس که شناسنامه و مدارک شناساییش؟تحت اسکورت رفتیم خانه و

 

مدارکش را آوردیم.عجیب است خانم رهنورد شما آن سالها ایران نبودید؟

 

خانم رهنورد وهم برتان ندارد که 20 ملیون ایرانی به شوهر شما در

 

معیت جناب عالی رای دادند.این آری گفتن به موسوی نه گفتن به

 

احمدی نژاد بود.در واقع از بغض معاویه بود نه از حب علی.

 

مگر نشنیده اید که :در نبود گوشت چغندر سالاره.هزار تا مثل دیگه

 

هم میتوانم بیاورم برایتان.دستت چونمی رسد به بی بی ،دریاب

 

کنیز مطبخی را.گیرم آن سالها ایران نبودید،ادبیات فارسی را که خوانده اید.

 

حالا هم که نظام همه ی شمایان را گذاشته سر کار با پاره کردن یک عکس.

 

چندی دیگر کلا یادتان میرود اصل ماجرا چی بود فقط دارید هر روز

 

درخواست یک تجمع میدهید به وزارت کشور برای تبری جستن از پاره

 

شدن یک عکس.

 

یعنی دارید دوباره من خر را مطمئن میکنید که اگر موسوی هم آمده

 

بود نهایتا برمیگشتیم به سالهای 63 .باز سیاه و طوسی و امامزاده وقبرستان.

 

سر کار خانم ،بگذارید یک بار به این نتیجه برسیم که موسوی و رهنورد،

 

موسوی و رهنورد آن سالها نیستند.مطالعه کرده اند ،تفکر کرده اند.

 

فهیم شده اند.دیگر میفهمند مردم چه میگویند و چه میخواهند.

 

بگذارید بتوانیم ببخشیمتان بابت آن سالها.بابت سکوت ها ی بی

 

جا و فریادهای بی جا.بابت تحقیر ها و تهدید ها و زندانها و اعدامها.

 

خانم روشنفکر عزیز به همسرت بگو یک بام و دو هوا نمیشود.یا باید

 

پیرو مردم بود یا پیرو خط امام.یا رومی روم یا زنگی زنگ.اقلا تکلیف

 

من خر را روشن کنید.مردم که تکلیفشان را با شما و با همه روشن کردند.

 

آنقدر نشستید و استخاره گرفتید :بکنم یا نکنم که مردم کردند.جا ماندید از

 

مردم سر کارعلیه.فردا هم توقعی نداشته باشید.چون همان وقت که شما

 

مشغول استخاره ی بکنم یا نکنم بودید مردم میگفتند و عمل کردند که :

 

بودن یا نبودن.مساله این است. 

 

 

 

 

 

 

 

حس ویرانی

 

 

از کفر من تا دین تو 

 

راهی به جز تردید نیست 

 

دل خوش به فانوسم مکن 

 

اینجا مگر خورشید نیست؟ 

 

با حس ویرانی بیا 

 

تا بشکند دیوار من 

 

چیزی نگفتن بهتر از 

 

تکرار طوطی وار من 

 

با عشق آن سوی خطر 

 

جایی برای ترس نیست 

 

در انتهای معجزه  

 

دیگر مجال درس نیست 

 

کافر اگر عاشق شود 

 

بی پرده مومن میشود 

 

چیزی شبیه معجزه  

 

با عشق ممکن میشود 

 

...