زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

جوانان غیور و انقلابی

 

 

اون روز از پنجرۀ مطب دکتر داشتم شما رو که به خاطر خواهش نگهبان ساختمون،با

عجله رفتین لطف کنین و ماشینتون رو ببرین یه کمی جلو تر پارک کنین نگاه میکردم.

دیدمتون که  به حساب عذر خواهی برای رانندۀ ماشینی که منتظرتون بود دست بلند

 کردین و از پشت ماشینتون رو دور زدین و رفتین پشت رل نشستین و ماشینتون

 رو جا به جا کردین.دیدم که راننده به دست بلند کردنتون توجهی نکرد.

دیدم که صورتتون خوشحال نبود.دیدم که شما و رانندۀ اون ماشین هم زمان از ماشینهاتون

 پیاده شدین و به سمت ساختمون راه افتادین.دیدم که وقتی با هم رسیدین به انتهای

 ماشین شما و ابتدای ماشین اون که از فاصلۀ بین ماشین ها به پیاده رو بیاین،اون راننده که

میتونست جای بچۀ شما باشه(حدود35 ساله)صبر نکرد که شما جلوتر برین.نه به خاطر تعارف

به خاطر احترام.دیدم که صورتتون یخ کرده بود.همۀ اینها رو از اون پنجره با شیشه های خاکی

دیدم.وقتی هم اومدین بالا بی حرف اومدین پیشم نشستین و تا حدود نیم ساعت بعد که منشی

 صدام کنه ،خیره به سرامیک کف مطب ،غرق در تفکر بودین.

تمام اون نیم ساعت و تمام راه طولانی  برگشت به خونه رو داشتم هدس میزدم که دارین

به چی فکر میکنین.هدس زدم دارین فکر میکنین که تربیت و ادب از بین رفته.«بزرگ تری

و کوچیکتری» (اصطلاح خودتونه )مرده.هدس زدم دارین فکر میکنین که :دورۀ ما چه جوری بود

و حالا چه جوری شده.(فقط کاش تو دلتون نگفته باشین «دورۀ شما».)یادم افتاد که گاه گداری

برامون از بچگی هاتون تعریف کرده بودین.که هیچ وقت قبل از پدرتون نمی رفتین بخوابین،

که سر غذا هیچ کس حرف نمیزده،که هیچ وقت خودتون لباسهاتون رو انتخاب نمیکردین،

مامانتون براتون میخریده.حتی تا مدتها بعد از اینکه برای تحصیل رفتین اروپا باز هم

مامانتون این کار رو میکرده.یادم افتاد که تو زندگی بعد از ازدواجتون هم پسرهاتون هیچ

وقت پیشتون با پیژامه نبودن چه برسه به شلوارک.یادم افتاد  میگفتین که یه روز تو سن

نو جوونی، باباتون شما وخواهرو برادرهاتون رو خوا سته و باهاتون صحبت کرده و گفته:

دلم میخواد یک نفرتون پزشک بشه تا بعد از من تابلوی مطبم پایین نیاد.

اون گفته بود یه نفر و اما از شما ها 3 نفرتون به خاطر «همین یک کلمه حرف» پزشک شده

بود.یادم افتاد شما توی متروهای پاریس هم جاتون رو به بزرگ تر از خودتون تعارف میکنین.

یادم افتاد شما به یه پسربچۀ 4 سال و نیمه هم میگین«شما».

یادم افتاد که میگفتین جوونی هاتون تو کافۀ «هامایاک»مشروب میخوردین و به احترام پدر

شب رو خونه نمیرفتین و تو هتل میخوابیدین.یادم افتاد که شما هنوز هم محرم وصفر و

رمضون مشروب الکلی نمیخورین.یادم افتاد که شما هنوز هم هیچ گدایی رو بی «خیر»از

در خونه رد نمیکنین.یادم افتاد که شما حتی به گدا ها میگین «درویش». یادم افتاد زشت ترین

اس ام اسی که تو این باکستون خوندم ایران خودرو فرستاده بود که اگه سمند دارین بیارین

دوگانه سوزش میکنیم.

یادم افتاد که شما دیباچۀ گلستان رو هنوز هم از حفظ میخونین.یادم افتاد که یکی از حسرت

های شما اینه که چرا کلاه گذاشتن آقایون از مد افتاد،مخصوصا شاپو.

 یادم افتاد که بیشتر این خصوصیات رو نه فقط شما ،که 80 در صد از نسل شما دارن.

خیلی چیزها یادم افتاد تو طول مسافت طولانی رسیدن به خونه.

آخه خیلی چیزها رو دیدم از اون پنجره که شیشه هاش خاکی بود.دیده بودم که شما ماشینتون

حداقل   130 میلیون تومن ارزونتر از ماشین اون راننده بود و شما هم خیلی خوب متوجه

شدین که علت رفتار نا مودبانه اش(تعبیر مودبانه رو داشته باش) همین اختلاف میلیونها

با هم بود.دیدم که تمام ساعتهای اون شب بعد از این اتفاق ،انگار اتفاقات و نظم ها و ترتیب ها

و آموخته ها و تجربیات و...رو تو ذهنتون به ناچار «فرمت »میکردین.

میدیدم که ذهنیت سالیان دراز زندگیتون از زندگی و هرچی که توشه داره مثل یه قلعۀ

شنی لب ساحل بعد از غروب آفتاب ،سست میشه و فرو میریزه.ذهنیت های «نخ نما» شده.

ذهنیت ارزشمندی تجربه و شعور ،ازرشمندی تحصیل و سواد ،ارزشمندی تحمل شرایط سخت

و کار.ارزشمندی موو ریش سفید.ارزشمندی هنر، حتی نواختن سه تار تجربی بدون نت روستایی

شمالی.ارزشمندی «روفتن خاک در میخانه» .انگار موجها بلندتر میشدن هر لحظه و بخشی از

 قلعۀ ماسه ای میرفت زیر آب.

 

همۀ اینها رو دیدم و حس کردم.فرداش هم که داشتین تلفنی ماکسیما رو میزاشتین برای فروش و

به نوریانی سفارش یه- بی ام دابلیو 170 میلیونی-روبرای پس فرداش میدادین شنیدم.

کاش اون روز از اون پنجره با شیشه های خاکی،هیچی ندیده بودم.

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
ویروس پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:49 http://DataBus.Persianblog.ir

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد // وز خواب خوش هستی بیدار نخواهم شد **** امروز چنان مستم از باده ی دوشینه // تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد **** تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی // در کوی جوانمردی عیّار نخواهم شد **** آن رفت که می رفتم در صومعه هر باری // جز بر در میخانه این بار نخواهم شد **** از توبه و قرّابی بیزار شدم، لیکن // از رندی و قلاّشی بیزار نخواهم شد **** چون یار من او باشد بی یار نخواهم ماند // چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد **** تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم // تا غمخورم او باشد غمخوار نخواهم داشت **** چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم // چون سوخته ی عشقم در ناز نخواهم شد **** تا هست عراقی را در درگه او بازی // بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد == عراقی همدانی

خاموش پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:54 http://quarantine.blogfa.com

سایه جان،
من میشناسم از همین آدمایی که تو ازشون نوشتی که پاریس درس نخوندن و هیچوقت هم شب توی هتل نخوابیدن و پزشک هم نشدند و امکان خریدن یک پیکان رو هم نداشتند و ندارند ولی مثل سوژه ی شما حسرت از دست رفتن ارزشمندی تجربه و شعور ،ازرشمندی تحصیل و سواد، ارزشمندی تحمل شرایط سخت و کار، ارزشمندی موو ریش سفید، ارزشمندی هنر و خیلی چیزای دیگه رو میخورند.
شاید دوستت آقای اوحدی بتونه بیشتر از این آدما برات بگه.
با وجود همه ی اینا یه نکته ی اساسی همینه که خودت گفتی:
تعیین کننده ی این ارزشها، اندازه ی تمکن مالی شون و یا میزان تحصیلات و یا ریشه ی فامیلی شون نبود و همه ی اینا یک فرهنگ بود که سوخت در کوران مدرنیته.
من دلم برای اونایی میسوزه که اگر درگیر این ذهنیتهای آزار دهنده میشن، تغییر شرایط زندگیشون، مثلاْ خریدن یک بی ام دبلیو به قول شما براشون میسر نیست تا آبی باشه به روی آتش دلشون که شاید بتونن اون احترام و بزرگی ساختگی رو برای خودشون دست و پا کنند.
گر چه با این شرایط هم باز همون آتش هست و سوز دل و هیچ چیز اینجوری ارضاشون نمیکنه.

دربست تمام آیتم های نظرت رو قبول دارم.دقت کن که گفتم تمامش رو.

خاموش پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:59

ضمناْ؛
ظاهراْ من هم باید مثل ساروی کیجا با لحن عصبانی داد بزنم که:
دختر جان، حدس رو اینجوری مینویسند.

آخ معذرت میخوام.گاهی انقدر بار محتوا رو شونه هام سنگینی میکنه که رو انتنخاب لغات و دیکته شون دقت نمیکنم.البته اشتباه میکنم و این توضیحم چیزی رو توجیه نمیکنه.ضمنا میخواستم بگم که به نظر من کوران مدرنیته این بلا رو سر ماها نیاورد.به کشورهای اروپایی نگاه کن.به نظر من نبود یه دولت خوب ومسئول دلسوزو فرهنگی و غم خوار ارزشها باعث این پدیده شد.البته این نظر منه و اصلا معلوم نیست درست باشه.

علی جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 19:06 http://www.iruniha.persianblog.ir

چه خوبه که هیچ چیز حتی مث ده سال پیش نیست / مهم اینه که جای ارزش های "گذشته" را / "بی ارزشی" پر نکنه. / کاش جای ارزش های کهنه "خالی" نمونه...

کاش...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 14:07

یعنی حتی حق ناراحت بودن رو هم برا کسی که حقش سد شده به رسمیت نمیشناسین؟نکنه خود شما از ماشینتون مدل پاین ترا رو نمی بینین؟

جهت اطلاعتون عرض کنم که حقش سد نشده بود بلکه مرد مورد نظر من لطف کرد ورفت ماشینش رو جلوتر پارک کرد تا اون آقا بتونه ماشینش رو دقیقا جلوی آژانس هواپیمایی خودش پارک کنه ونه حتی یک متر این ور و اون ور.
ضمنا شکر خدا و بنده هاش که من اتومبیل ندارم که حالا مدلش بالا یا پایین باشه.

نگار پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 15:11 http://negarnr.blogsky.com

هی! خدا به داد دل اونایی برسه تو این برزخ ارزش‌های پف کرده‌ی قدیم و "ضدارزش‌"‌های جدید... هاج و واج موندن که کدوم رو انتخاب کنن.
قشنگ بود مثل یه قصه.
سایه جان! نظرت رو خوندم، سپاس از لطفت؛ اما شرمنده که تا آمدم تایید کنم، همه‌ی نظرها پرید. این هم نتیجه‌ی کم‌کاریه دیگه :)

همسفر چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 17:46

هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

[ بدون نام ] جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:48

ارابه ای راهی/روان/میان رود مانند روندگان/درشکه چی مهربان/خاموش/خسته/خرد از میان/مسافر متفکر/لبه گزیده به دندان/شب/رویا/خاطره و دو جفت چشم که به تماشا مینشیند چنین و چنان/پای کودک پیام میدهد از آغوش مسافر/لگد لحظات را کشته شاید/لختی گذشت /رطوبت اشتیاق بر بیننده دیده زنانه خشکید/زوج چشم دیگر رها؟/روییدنی بوده/یا ریا؟/آسمان هر جا که روی سورمه ای نیست...

شب قطبی شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:46

پسملت چطوره بهتر شده؟

خیلی بهتره.من اگه تورو نداشتم چی کار باید میکردم؟همیشه حرفهات آرومم میکنه .دیروز جات خیلی خالی بود.تقریبا همه سران فراماسونری اونجا بودن.به جز چند تاشون که حتما خبر داری که رفتن سفر.
بابا لر لوند کی اومده ایران ؟ این مدت که نبودم از همه چی بی خبرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد