زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

بار دیگر فروغ.زنی که دوستش میدارم.

 

 

 

دیشب باز تو فکر فروغ بودم و کارهاش و زندگی و غم هاش.باز هم غمی

عجیب و بی اسم و بی نشان به سراغم اومد که معمولا بعد از خوندن

شعرهاش و فکر کردن به زندگیش دچارش میشم.

این دفعه اما سعی کردم از نگاه دیگه یی هم ببینم .

یاد تنهایی و بزرگواری پرویز افتادم و بی پناهی و بی مادری کامیار.

گور بابای پرویز شاپور .بره یه زن دیگه بگیره.اصلا شاید هر زن هرجایی

 یه شبه یی هم بتونه بکنه کاری که فروغ میکرد براش.

کامیار چی؟کامیار هم بره یه مادر دیگه بگیره؟

کسی بعد از فروغ براش فیل و ماشین نقاشی کرد؟

کی «فین»کردن رو یادش داد؟

کسی بهش فرصت بچه گی کردن رو داد؟

کی اولین خط خطی هاشو قاب کرد زد رو دیوار؟

کسی بعد از اون براش صدای گربه و خروس در آورد؟

بعدها که به مدرسه رفت نوشت:مادر در باران رفت؟

 

به خاطر شعر یا فیلم یا عصیان یا حتی ابراهیم گلستان میشه برای کسی

مادری نکرد؟

 

«ساده است چیدن گلی

و فراموش کردن که

گلدان را آب باید داد...»

آخماتوا

 

 

 

 

سیمون دووبوار

 

 

صد سالگی زنی که گفت :

«انسان زن به دنیا نمی آید؛زن میشود.»

رو به همه ی زنان و مردانی که برای برابری تلاش میکنند تبریک میگم.

 

 

برایت گریه میکنم سلطان ؛ورژن دیگر dont cring for me argentina

 

تو کشورهای جهان اولی‌دنیا  اونور‌‌آبها  اونجا که وقتی کورن فلکس میریزن تو

شیرشون واسه آغاز یه روز تازه‌؛اینجا مردخونه دستاشو گرفته به شعله های

بخاری هیزمی و چندک زده وعیالش سفره ی اشکنه پهن میکنه و بچه ها رو

از تو طویله و پشت بوم و مطبخ صدا میکنه واسه خوردن شام یا اونجا که وقتی

اینجا حاجی آقا داره ناشتایی میخوره که بره در دکون تازه خانم داره با دوست

جدیدش که تو بار یه هتل کوچیک تو شهرشون همین امشب باهاش آشنا

شده شروع میکنه به معاشقه یا حتی اونجا که کریسمس ها هم میشه 

با مایو کنار ساحل آفتاب گرفت؛معمولا رسم بر اینه که هر ۵ سال یا ۷ سال

 ویا بسته به تعداد کیلومتری که یه اتومبیل میندازه عوضش میکنن و از رو

کارت اعتباری شون قسط این جدیده کم میشه و خلاص.

و همین طوره خیلی از وسایل دیگه ی زندگیشون.

اما اینجا  تو جهان سومی که دومی نداره  فرش کاشی خونه ی فلانی جهاز

خانومه که یادگار مادربزرگ خدا بیامرزشه؛سماور ذغالی شونم که با رختخوابها

از خونه ی مادر شوهر اومده مال مادر آقاست که وصیت کرده همین طور دست

به دست به پسر بزرگهای خانواده برسه.

پس پشت تک تک وسایل هزار هزار خاطره است و یاد آدم که گاهی بعد از

بلااستفاده شدن وسیله هم به خاطر اون همه خاطره و آدم سعی میکنیم

بچینیم تو ویترین و بوفه و سر تاقچه ها و اگه جا نشد بعدش انباری و گنجه و

حیاط خلوت .

دم سال نویی هم وقت خونه تکونی گردگیری میشن و باز برمیگردن همون جا.

شهرمون یا خونمون رو هم که عوض میکنیم با هزار مکافات هم که شده با

خودمون میبریمشون.

اینها رو گفتم که بگم   امروز سلطان رو فروختیم.

خبرش رو که تلفنی بهم دادن خوش گذرونی تو مسافرتی که با تعطیلات

قربان و کریسمس و غدیر گره خورده بود در نیمه ی راه به آخر رسید.

نشستم و خاطراتم رو با سلطان مرور کردم؛سفرهای دوران نامزدی  پیک

نیک ها  مسافرت با دوستها  روزهای بارداریم  اولین باری که از بیمارستان

بچه مو بغلم گرفتم و آوردمش خونه  نوزادی بچه ام نوزدام تو سبدش میخوابید

و هر دو رو صندلی های پشت مینشستیم و همسرم میروند و...

سوای اینکه من و همسرم ماشین آمریکایی دوست داریم و از دنده ی اتوماتش

لذت میبردیم اینها همه همون خاطرات و یاد آدمهاست که گفتم.

انگار دارم برای همیشه از یکی از افراد خانواده ام جدا میشم  شاید بد نباشه

اصلا که گاهی این جدایی ها رو تمرین کنیم.

سلطان رو بدون اینکه یک بار دیگه ببینم با سوارهای جدیدش برای همیشه میره

چرا من گاهی این طور خاطراتم رو با اشیا پیوند میزنم؟

سلطان اسمی بود که ما براش گذاشتیم.دقیقا همون موقع که اونجا یه

مورچیه لگو از یه موستانگ سبقت میگرفت بیوک سلطان جاده های اینجا بود.

کاش به حرف مادرم گوش داده بودم و نمی فروختمش و یادگاری نگهش

میداشتم.