زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

برایت گریه میکنم سلطان ؛ورژن دیگر dont cring for me argentina

 

تو کشورهای جهان اولی‌دنیا  اونور‌‌آبها  اونجا که وقتی کورن فلکس میریزن تو

شیرشون واسه آغاز یه روز تازه‌؛اینجا مردخونه دستاشو گرفته به شعله های

بخاری هیزمی و چندک زده وعیالش سفره ی اشکنه پهن میکنه و بچه ها رو

از تو طویله و پشت بوم و مطبخ صدا میکنه واسه خوردن شام یا اونجا که وقتی

اینجا حاجی آقا داره ناشتایی میخوره که بره در دکون تازه خانم داره با دوست

جدیدش که تو بار یه هتل کوچیک تو شهرشون همین امشب باهاش آشنا

شده شروع میکنه به معاشقه یا حتی اونجا که کریسمس ها هم میشه 

با مایو کنار ساحل آفتاب گرفت؛معمولا رسم بر اینه که هر ۵ سال یا ۷ سال

 ویا بسته به تعداد کیلومتری که یه اتومبیل میندازه عوضش میکنن و از رو

کارت اعتباری شون قسط این جدیده کم میشه و خلاص.

و همین طوره خیلی از وسایل دیگه ی زندگیشون.

اما اینجا  تو جهان سومی که دومی نداره  فرش کاشی خونه ی فلانی جهاز

خانومه که یادگار مادربزرگ خدا بیامرزشه؛سماور ذغالی شونم که با رختخوابها

از خونه ی مادر شوهر اومده مال مادر آقاست که وصیت کرده همین طور دست

به دست به پسر بزرگهای خانواده برسه.

پس پشت تک تک وسایل هزار هزار خاطره است و یاد آدم که گاهی بعد از

بلااستفاده شدن وسیله هم به خاطر اون همه خاطره و آدم سعی میکنیم

بچینیم تو ویترین و بوفه و سر تاقچه ها و اگه جا نشد بعدش انباری و گنجه و

حیاط خلوت .

دم سال نویی هم وقت خونه تکونی گردگیری میشن و باز برمیگردن همون جا.

شهرمون یا خونمون رو هم که عوض میکنیم با هزار مکافات هم که شده با

خودمون میبریمشون.

اینها رو گفتم که بگم   امروز سلطان رو فروختیم.

خبرش رو که تلفنی بهم دادن خوش گذرونی تو مسافرتی که با تعطیلات

قربان و کریسمس و غدیر گره خورده بود در نیمه ی راه به آخر رسید.

نشستم و خاطراتم رو با سلطان مرور کردم؛سفرهای دوران نامزدی  پیک

نیک ها  مسافرت با دوستها  روزهای بارداریم  اولین باری که از بیمارستان

بچه مو بغلم گرفتم و آوردمش خونه  نوزادی بچه ام نوزدام تو سبدش میخوابید

و هر دو رو صندلی های پشت مینشستیم و همسرم میروند و...

سوای اینکه من و همسرم ماشین آمریکایی دوست داریم و از دنده ی اتوماتش

لذت میبردیم اینها همه همون خاطرات و یاد آدمهاست که گفتم.

انگار دارم برای همیشه از یکی از افراد خانواده ام جدا میشم  شاید بد نباشه

اصلا که گاهی این جدایی ها رو تمرین کنیم.

سلطان رو بدون اینکه یک بار دیگه ببینم با سوارهای جدیدش برای همیشه میره

چرا من گاهی این طور خاطراتم رو با اشیا پیوند میزنم؟

سلطان اسمی بود که ما براش گذاشتیم.دقیقا همون موقع که اونجا یه

مورچیه لگو از یه موستانگ سبقت میگرفت بیوک سلطان جاده های اینجا بود.

کاش به حرف مادرم گوش داده بودم و نمی فروختمش و یادگاری نگهش

میداشتم.

 

 

 

 

 

 قطار می رود

 تو میروی

 تمام ایستگاه می رود

 ومن چه قدر ساده ام که سالهای سال

 در انتظار تو

 کنار این قطار رفته ایستاده ام

 و هم چنان

 به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام

                                                          امین پور

 

 

 تموم شد؟

همه میگن آره و باعث میشه درونم آشوب بشه.

اما ته دلم آرومه.

کدوم رو باور کنم؟آشوب یا آرامش رو؟

کی میای به دیدنم؟قبل از هر اتفاقی باید ببینمت.

شب قطبی!با توام.

 

 

 

 

نام بیرنگ کوهدامنی را هم باد با خود برد.

 

 

 

پیش از اینکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو

 

 

 

دسته گلی که حدود 20 تا رز فرانسوی بود با ساقه های بلند ،انداختم تو سطل آشغال

 استیل فرود گاه.گیج و ویج رفتم بیرون سالن .سرد بود خیلی سرد.از اون سرماهای

 زمستونهای تبریز که گدا کشه.یه تاکسی گرفتم و برگشتم.برفها که میافتادن رو شیشه ی

 ماشین آروم سر میخوردن و تو راه آب میشدن از گرمای توی ماشین.

برای تمام راننده های فرودگاه قیافه ام آشنا بود.از بس که یا با چمدون از جایی اومده

 بودم یا دست از پا درازتر از استقبالش برگشته بودم.

شیشه رو یه کمی دادم پایین .نفس عمیق کشیدم و باهاش بغضم رو فوت کردم بیرون.

گونه هام یخ کردن.اما شیشه رو بالا ندادم .گذاشتم تا باد هم اشکم رو در بیاره.

یه صبح که بیدار شدم از خواب اما هنوز از رختخوابم بیرون نیومده بودم،زنگ درو

 زدن.رفتم دم در،کلی تعجب کردم از دیدن یه مرد حدودا سی ساله که یه دفتر هم

دستش بود.جاخوردم و یارو هم خجالت کشید و گفت که مامور اداره ی مالیاته و

 اینکه خونمون چند متریه و مال خودمونه یا مستاجریم و چند نفریم و چه رشته هایی

 میخونیم و در پایان شماره تلفن و امضا و تمام.

درو که بستم رفتم دستشویی و تیتر روزنامه های« ایران» و«هم شهری»رو خوندم که

 اون موقع ها آبونه ی هر دو بودم و گاهی من و بیشتر هم خونه ام میرفتیم ازکیوسک

 نگهبانی ساختمون میاوردیم.اتفاقا چشمم افتاد به شلوارم که یه شلوارک جین بود که

خیلی هم کوتاه بود با یه بلوز جلو زیپ دار سبز که وقتی داشتم از تخت پایین میومدم

هول هولکی پوشیده بودمشون.اتفاقا همون جا توی دستشویی از ذهنم گذشت که عجب

 خبطی کردم با این لباس اونم تو این شهر در رو باز کردم.بعد با خودم فکر کردم ولی

عجب با ظرفیتی بود که هی نخندید و چشمک و اشاره یی نکردو ...گذشت.

دی ماه بود و گل درس خوندن.سه نفری کف اتاق دراز کشیده بودیم و هر کدوم یه بالش

بغل کرده بودیم و جلوی هر کدوممون یه بشقاب میوه و تخمه ی آفتاب گردون که از

 «مرند »می خریدیم معمولا و چای و سیگار و کتاب و دفتر ،که تلفن زنگ زد.

هم خونه ام«ل»گوشی روبرداشت و تند تند سلام و علیک کرد و یواشکی گفت «ب»

فامیلتونه و بعد داد به من.گوشی رو برداشتم اما صدا آشنا نبود.خودشو که معرفی کرد

 اسمش «ب»بود اما نه اون فامیلم.

درس داشتم و واقعا دوست نداشتم تو اون موقعیت با کسی آشنا بشم یا قرار بزارم.

اما نمیدونم چرا خیلی مشتاق شدم که فقط برم ببینمش.همین.

اون موقع ها مدرن ترین ماشینی که به بازار ایران اومده بود سی یلو بود ساخت

 کره.اون اما با یه پیکاه سفید صفر اومده بود .ماه رمضون بود سر افطار قرار

 داشتیم .البته به هیچ وجه دوست نداشتم باهاش برم غذا بخورم .که نرفتم هم.به

 طرز عجیبی از دیدنش خنده ام گرفته بود.قد متوسط با هیکل متوسط.سبیلو.موهای

صاف بالاداده ی مردونه ی کاملا معمولی با یه لباس که از زور سادگی داشت یواش

 یواش به دهاتی میزد.با یه عینک که دیگه کاملا اونو شبیه یه کارمند رده پایین میکرد

.سی و چهار پنج ساله شاید.ضمنا هیچ کس تا اون موقع تو سن وسال اون ،بهم پیشنهاد

 دوستی نداده بود.شاید همه ی این عوامل بود که باعث میشد نتونم لبخندم رو از رو لبم

جمع کنم.دائم داشتم میخندیدم.بعد از حدود نیم ساعتی که  تقریبا در سکوت مسافتی رو

رفتیم بهش گفتم که خوب، اصرار داشتی بیام ببینمت که دیدم حالا برم گردون خونه.دستشو

 گذاشت رو پام و یه چیزی گفت تو این مایه ها که حالا زوده و یه کمی بعد برمیگردیم

خونه و از این حرفها...که با خشونت وحشتناک من مواجه شد و دستشو از رو پام پرت

 کردم.تقریبا دهنش باز مونده بود و من نفهمیدم چرا.

اون شب که برگشتم خونه با هم خونه هام  کلی گفتیم و خندیدیم و مسخره اش کردیم.

تا پایان ماه رمضون گمونم 4 بار دیگه دیدمش.نمیدونم چرا.

کل دوره ی آشناییمون 29 روز طول کشید.در پایان بیست ونهمین روز وقتی بهم

تلفن کرد بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزنه چون «ایدئولوژی هامون و اهدافمون»با هم

فرق دارن.باور میکنین که اینو گفته باشم؟اما گفتم.اونم به یه آدمی که حتی ازش یه

شماره تلفن نداشتم.فقط اسم و فامیلش رو میدونستم که اونم معلوم نبود جعلیه یا واقعی.

چه برسه به ایدئولوژی و اهداف و اوه ه ه ه کی میره این همه راه رو.اتفاقا اون هم

ازم فقط یه اسم وفامیل میدونست .هیچ مقاومتی نکرد و آرزوهای خوب

خوب برام کرد و خداحافظی کردیم.گوشی رو که گذاشتم گوشه ی لبم لرزید.

ایام نوروز رو مثل همیشه رفتم خونه.دوباره برگشتم .تابستون رو دوباره رفتم خونه.

مهر ماه برگشتم .عصر یه روز از اواسط مهر ماه بود که از دانشگاه برگشتم و خیلی

گرسنه بودم.شیشه ی مربای تمشک رو که هیچ وقت هیچ کس از اهالی خونه یادش

نمیرفت که تو ساکم بزاره گذاشتم رو میز یه کمی خالی خالی و یه کمی با نون

 خوردم.تلفن زنگ زد نمیدونم چرا تو دلم گفتم خودشه.گوشی رو برداشتم .

.انگار نه انگار که از بهمن ماه سال گذشته تا حال صدای همو نشنیدیم .

گفت سلام.گفتم سلام.گفت حالت چطوره ؟گفتم خوبم.گفت الان فرودگاهم

تا 1 ساعت دیگه تبریزم.آماده شو یک ساعت ونیم دیگه بیا پایین.منظورش پایین

آپارتمان بود.و گفت این شماره تلفن رو یادداشت کن :صفر نهصد و یازده وبقیه اش

شماره ی تلفن خونه ی من .و خداحافظی کرد.من هم انگار دنیا رو کادو پیچ کردن

 دادن بهم .یک ساعت و نیم بعد پایین بودم.بی هیچ حرف اضافه ایی.انگار آخرین

 بار دیروز هم دیگرو دیدیم .انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.خیلی خیلی عادی.میفهمین؟

حق دارین.

این دفعه خیلی با دفعه ی قبل فرق داشت .سی یلو،موبایل ...اما همون تیپ لباسهای

سابق.که وقتی دقت کردم متوجه شدم در عین سادگی همگی مارک دارن.

تعجب کردم و چیزی نگفتم.تقریبا هر روز میرفتیم بیرون.و معمولابعد از سلام و

احوالپرسی  در سکوت میگذشت.یا اینکه داشت با موبایل حرف میزد.دوری میزدیم

یا نهایتا شامی میخوردیم و برم میگردوند خونه.و باز هم و باز هم.

مدتی بعد یکی از دوستانش رو به من معرفی کرد،مدتی بعد تر وقتی تهران بود و

من هم رفتم تهران اومد فرودگاه استقبالم و یک سال بعدتر دیگه از خونه شون هم

بهم تلفن میکرد هرچند که اون موقع ها نمایشگر شماره تلفن هنوز نبود و بعد تر

از این یه شب که رد میشدیم خونشون رو نشون داد که من هرگز نفهمیدم اونجا

کجا بود حتی سالها بعد که پاییزهاش میرفتم «کوی منزل لیلی »تا تو هوای اونجا

نفس بکشم و اشک بریزم.

اما همه ی اون روزهای خوب هم باز بیشتر در سکوت میگذشت.سکوتی که انگار

درش هر دو «با هزار زبان» با هم حرف میزدیم.

در تک تک لحظه هایی که حتی تنفس در اون فضای ساکت بسیار عاشقانه ی

 ملتهب سخت میشد باز ،میفهمیدم که ما از دو جنس مختلفیم .من از سرزمین باران

بودم و او از دیار برف.

در تمام کارهاش و تصمیم هاش و قرارهاش و حساسیت هاش،میفهمیدم که به

شیوۀ خودش دوستم داره و اما باز از همۀ اونها میفهمیدم که هرگز کنار هم

نخواهیم ماند هر چند که درست نمیدونستم چرا.

14 فبریه ها ،سالگرد تولدها و... در کنار هم بودیم با کادوهایی که

معمولا بهانه یی بودن برای ابراز اون همه عشق.عشقی که گاهی در اعماق

وجودم شباهتهایی به جنون پیدا میکرد.

مثل روزی که بعد از امتحانات خرداد بود و میخواستم برگردم خونه مون و

بی دیدنش پاهام یاریم نمیکرد و اون« انزلی» پی کاری بود و من با اتوبوسی

پر از سرباز که به پادگانی شبیه بود گردنه های حیران رو به شوق دیدنش

متحیر تر کردم و رسیدم انزلی.هنوز تا روشن شدن هوا دو ساعتی مونده بود

و با پرس و جو از دکه های سیگار فروشی زیر نگاه ملوانهای نه چندان

هوشیار روسی هتلش رو پیدا کردم و اما دلم نیومد خوابش رو خراب کنم و

نشستم لبه ی جوب پیاده روی مقابل و زل زدم به پنجره های هتل و لبخند

میزدم و میگفتم :عزیز دلم پشت کدوم یک ازاین پنجره ها خوابیده؟

روشو باز نزاشته باشه که سرمای صبح زود اذیتش کنه!

صبر کردم تا ساعت 7 صبح وبعد با تردید به خودم اجازه دادم که به نگهبان

هتل بگم خبرش کنه.ساعت 8 هم منو گذاشت ترمینال رشت و برگشتم تبریز

و از اونجا هم تهران. 22 سالم شده بود آیا؟20 سالم چه طور؟

روزگار با روزها میگذشت و اون انگار سخت گیر و بهانه جو و حساس شده

بود.من هم بی اینکه بدونم دلیلش چیه هرگز بهانه یی برای قهر کردن وپرخاش

دستش نمیدادم .هر روزی که کلاس داشتم مجاز بودم از خونه بیرون برم و

سر وقت برگردم .هر روز هم بعد از برگشتن از کلاس لیست حضور و غیاب

اون روز رو برام میخوند. وقتی خریدی داشتم باید فاکتورش رو نشون میدادم

و برای خریدهایی که فاکتور ندارن (مثل خرید مثلا یه تخم مرغ از سوپر

 مارکت) مجاز نبودم.مگر اینکه خودش ببرتم و برم گردونه.هر گونه مهمانی

و جشن (اعم از مختلط و غیره )تعطیل.

در هیچ یک از ساعات روز و شب نباید تلفنم بیش از 5 دقیقه اون هم

برای احوالپرسی از خانواده مشغول میبود،رانندگی برای خانم ها مطلقا

ممنوع شده بود و ده ها مورد از این قبیل.

جز مواقعی که ایران نبود تقریبا هر روز همو می دیدیم.

وقتی کنار هم بودیم اما خبری از هیچ یک از این «عشق با اعمال

شاقه »ها نبود.فقط سکوت بود و سکوت و موج عشقی که تو کابین

ماشین دور میزد.

شبی از شبهایی که در منزل تهرانش بود و من چشم و گوش به راه

تلفنش،حوالی ساعت 1 نیمه شب تلفن که زنگ خورد خانمی با صدایی

شهوانی  منو پای تلفن خواست و وقتی گفتم خودمم گوشی رو مثل یه

منشی داد بهش و صدای خنده و...سلام وعلیکی و احوالپرسی ها ی

معمول و کوتاه و در پایان پرسیدم که کی میای؟گفت :چه فرقی میکنه

و شنید که گفتم :وقتی تو نیستی آسمون شهر ابریه و انگار شهر خالی

از سکنه و زندگیه و انگار دیگه هیچ کی نیست. و راست میگفتم و گفتم

باور میکنی؟سخت عاشق و سخت خوددار گفت :باور میکنم .

سرگردانی های غروب های فرودگاه هم در همین ایام بود.

باز آمد و بازهمان دلدادگی های در سکوت و ماهها بعد از این انگار قلبم

ازچیزی شبیه به فجایع بزرگ تاریخی و غمی در اندازهای نا متعارف

و فاصله یی به طول تمام جاده ها پیش آگه شده باشه،علاوه بر سکوت

و سکوت و دلدادگی و دلداگی ،اشک هم بود و اشک که به قول شاملو

«چیزی به تفتگی خورشید»بود که میچکید از دو چشمم.

به خط های مقطع وسط جاده زیر نور چراغهای اتوبان نگاه میکردم و

 گاهی نگاهی به نیم رخش می انداختم که در اندوه غرق بود و اشک میریختم

 و گاهی او به من نگاهی از سر ترحم؟عشق؟هم دردی؟یا همه ی اینها میانداخت

 و دستی تکیه داده به پیشانی در امتداد اتوبان میراند و من در اشک و اندوه خود

غرق میشدم.

 

 

 

 

ساده نیست برایم نوشتن از روزهای دلدادگی ام.

ساده نیست بازگو کردن «داستانی پر از آب چشم »که من لحظه به لحظه اش را

 زیسته ام.

ساده نیست یادآوری تحمل رنج هایی که بارها بزرگتر از حد تحملم

بود.و«مرا به سخت جانی خود این گمان نبود»

 

 

 

 

در آخرین دیدارها خیلی کوتاه گفت که یکی از منشیاش که نیمه وقت در اداره ی

مالیات کار میکنه درصبح خواب آلودۀ تبریز،به منزل ما اومده و بعد به اربابش

راپورت داده که یه خونه تیمی کشف کرده که اینم شماره تلفنش و اینم از اسم طرف.

اما بعد تعجب کرده با دیدن این دخترک ساده یی که به روستاییان ماننده تر بود تا به

روسپیان.

در میانۀ کار اما عاشق شده و اما پیرهنی بیشتر از من پاره کرده و روزی که از من

پرسیده اگه مدرسۀ بچه ات پدران رو به مدرسه بخوان ومن نباشم ؟گفتم که باید باشی

در جواب تو که میگفتی پول باید داد به مدیر مدرسه بابت کارهای عمرانی و من که

هم چنان اصرار داشتم که برای بچه حضور مهم تر از این حاتم بخشی های غیر

 حضوریه.پس من مردی نیستم که خوشبختت کنم چرا که خود میدانست که هرگز

 دست بر نخواهد داشت از این همه اقامت در شهر ها یا کشورهای مختلف و

 هر شبی کنارشهرزادی تا صبح .

من هم باور کردم بعد از فهمیدن رقم های درآمد های نفتی و صادرات شیر مرغ

 و واردات جان آدمی زاد.

 اما باز تصمیم با خودم بود که بمانم و به سهمیه ی 4 یا 5 شب در ماه راضی باشم ،

یا بروم و سالها بعد در شبهایی این چنین چانه ام بلرزد نه از سرما .

بعد از آن همه خواستنها باید به خودم و به اوثابت می کردم که آنقدر میخواهمش که

حاضر نیستم به دروغی و فریبی رضایتم را به سهمیه بندی اعلام کنم و بعد که خر؟؟م

از پل گذشت بهانه جویی و اشک و آهی که حتی لحظه یی شب نشینی هایش را به وقفه

اندازد.اسارتی که زلال عشق را اندکی مکدر کند.

 

ما هردو، از خودمان گذشتیم ،تا عشق بماند.

 

 

 

 

 

 

برف

 

 

از اینکه مجبورم چند خطی برای روشن شدن تصورت بنویسم که ممکنه ناراحت یا

 ناامیدت کنه متاسفم.امیدوارم بدونی که قلبا چه قدر دوستت دارم و می خوامت.

عزیز دلم،قصه ی ما  که سر دراز داره اما ،حکایتی که منجر به تردیدت در مورد

اخیر شد از اونجا آغاز شد که نوشتم :اجازه بدین به خودم بیام...(پست قبلی)و تو

ظاهرا این برداشت رو کردی که تاریخی که برای به خود آمدن من تعیین کرده

بودی ظاهرا به سر آمده و زمان گفتگو ها آغاز شده.

عزیزم،ازت میخوام که بدون گارد نوشته ام رو بخونی تا واقعیت نوشته هام رو

 دریابی که به قول مولوی:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد        صد حجاب از دل به سوی دیده شد.

فکر کن این نوشته ی کسیه که نمیشناسیش و هیچ پیش آگهی  و قضاوتی در

موردش نداری.

گل من، به نظر تو کم یا زیاد شدن هورمون تو بدن آدم اونم از نوعی که

حداقل در بدن 3 میلیارد نفر از ساکنان زمین(با فرض اینکه 6 میلیارد نفر

رو کره ی خاکی ساکنن و از این تعداد نصفشون زن باشن و قادر به خلقت)

کماکان کم و زیاد میشه، میتونه چنان تحولی به وجود بیاره که عقل و قدرت

تفکر و تمیز رو در انسان از بین ببره؟اونم تا این مدت؟(تقریبا 21 ماه؟)

واقعا اگه این طور بود (عقل زنها در مدت بارداری و 1 سال الی 2 سال

بعد از زایمان همچنان دچار نقصان بود) فکر میکنی سنگ رو سنگ بند

میشد؟

چه حرکتی یا حرفی یا اثری یا ...  از من دیدی که گمان بردی ممکنه

عقلم در اثر تغیرات هورمونی ضایع شده باشه؟

خوب فکر کن و بعد نظرت رو بگو.آیا تمام این طرز تفکر در اثر حرف

اشخاصی نیست که به خاطر توجیه حرکت خودشون معتقدن :باید 2 سال

از مادر شدنت بگذره بعد بیا حرف بزنیم؟

آخه من این جمله رو از دهن اون هم شنیدم.میدونی کی؟ وقتی که با دیدن وضع

اسف بارش بهش گفتم ترک کن.

میدونی ،من احساس کردم یه نفر با اون سطح از معلومات و هنر و احساس و

معرفت باید بتونه خیلی بهتر از این زندگی کنه.باید در دنیای هنر چیزی خلق

کنه،بتونه روابط اجتماعی خوبی داشته باشه،بتونه سلامتی داشته باشه،بتونه

روزها بیدار بمونه و شبها بخوابه.

البته من انقدرها ایثار ندارم که به هر کسی که سر راه من اومد و این

خصوصیات رو داشت راه کار نشون بدم.این مورد هم چون فکر میکردم

این آدم جزو عزیزترین و نزدیکترین کسان منه به خودم زحمت دادم.

همین طور که الان دارم این توضیح رو برای تو مینویسم.چون معمولا

اگه سوتفاهمی پیش بیاد سعی در برطرف کردنش نمیکنم،به طرفم نگاه میکنم

اگه ذهنیتش برام مهم بود توضیح میدم اگه نه که کوچکترین تلاشی نمیکنم.

چون طرف فلان ترک کردن و دست برداشتن از اون نوع زندگی رو

نداشت(حالا نمیدونم داره یا نه) پس هر کی میگه ترک کن هورمونهاش

به هم ریخته؟

مگه من همونی نیستم که اون شب که تو هم بودی مخالف تکراربعضی

ازبه اصطلاح تفریحات بودم؟

مگه عقیده ام تغییر کرده؟

متاسفانه اینجا تو این محیط نمیتونم خیلی چیزها رو بازگو کنم.حضوری

هم که هیچ وقت نشده صحبت به این جاها بکشه.آخه ظاهرا تو منتظری

که سطح هورمون هام جا به جا (بالا باید بره ؟یا باید بیاد پایین؟ )بشه بعد

بیای به دیدنم و لایق هم صحبتی بدونیم.

حالا دقیقا من نمیدونم که باید چی کار کرد اما چند تا راه کار به ذهنم میرسه.

1.من همین جوری بدون هیچ دلیل و مدرکی وانمود کنم که هورمونهام درست

شدن و به اشتباه خودم اعتراف میکنم تا منو لایق هم صحبتی بدونی.

2.خودت تشخیص بدی که من درمان شدم و بیای پیشم.

3. 1 سال دیگه هم صبر کنیم تا همون 2 سالی که از اول مد نظرت

بود تموم بشه و روزهای خوب زندگیمون شروع بشه.

4. یه دکتر پیدا کنیم و ازش بپرسیم که اولا آیا واقعا به هم ریختگیه هورمونهای

خانمهای باردار اصولا تا چه حد عقل رو ضایع میکنه و دوم اینکه در این

صورت چه قدر طول میکشه تا دوباره عقلشون سرجاش بیاد سوم اینکه

آیا ترغیب اشخاص به عدم مصرف مواد مخدر جزو این از هم پاشیدگیه

عقلی محسوب میشه یا نه.

فعلا گزینه ی دیگه یی به ذهنم نمیرسه.

حتما تو گزینه های بهتری سراغ داری.

میدونی،همون شب که سراسیمه و بی مورد اومد خونمون(میگم بی مورد

چون طرف مقابلم کسیه که حتی عروسیم نیومد چون میگفت لزومی نداره

وقتی نی نی به دنیا اومد هم دیدنش نیومد و...)و میخواست یه طوری سر

صحبت رو باز کنه تا از من تایید کارهایی که در دست داشت رو بگیره

(هرچند که قسم میخورم عمقش رو اون موقع نمیدونستم) و تا صبح هم

مثل کفتر بال بال زد،میدونستم پاش رو که از خونه ام بزاره بیرون چی

میشه.

بگذریم که توجیهش هم اینه که :

« پسرک مثل برف پاک بود

خورشید تابیدو او را آب کرد و

آب او را با خود برد.»

یا یه چیزی تو این مایه ها.

انگار همه از شکم مادرشون هیتلر میان بیرون و آفتاب که تابید هیچ اثری

روشون نداره.

اگه قرار بود با هر آفتابی که تو زندگی هر پسرک پاکی بتابه ،پسرک

آب بشه، الان دنیا رو سیل برده بود.از اون تاریخ به بعداون آدم برای

 من مصداق «تو گویی که بهرام هرگز نبود»ه.

ببین هرکسی که تو زندگیش برای خودش چارچوبی تعریف نکنه با اولین

برف آب میشه و سوت.

احتمالا الان داری فکر میکنی که :نه،این دخترک هنوز مریضه.

نمیدونم عزیزم.اما انقدر خاطرت برام عزیز هست که 1 سال دیگه

هم صبر کنم.1 سالی که مثل سالی که گذشت میشد از لحظه لحظه اش

خاطره ساخت،میشد هر شب تعطیلش جشنی با شکوه باشه با شرکت

من و تو.میشد هر سپیده ی سحرش انتهای یه هم صحبتی باشه که

سبکمون کنه،عاشقمون کنه دوباره.

اما گردن میزارم به تصمیمت.

من استاده ام تا بسوزم تمام...

 

 

 

 

 

اجازه بدین خودمو پیدا کنم.

این چند وقت انگار یکی سرمو زیر آب کرده بود و نگه میداشت.

تا حالا حدود ۱۰ روز نفستونو نگه داشتین تا بفهمین من چی

میگم؟

از امروز انگار ولم کرده باشن و با تمام قدرت اومده باشم رو سطح

آب و بخوام با تمام قوا با دهن نفس بگیرم.

اجازه بدین نفس بگیرم و خودمو پیدا کنم.

این چند خط توضیح هم به خاطر گل روی تو که گفتی بسه.

 

 

 

 

 

ساییده شدن موهام رو روی سرامیک احساس میکردم.لذت میبردم مثل همیشه .مثل همیشه.

میدونی که به غیر از شوهرت با هیچ کس دیگه نمیرقصم؟ یعنی نمیتونم برقصم.نه اینکه

نخوام،نمیشه.رقصم نمیاد.

پیشونی هامونو چسبوندیم به هم وبا قدمهای بلند گام برداشتیم.دیدمت.چه قدر دوستت دارم.

دوستم داری؟آره حتما دوستم داری تا بی نهایت .اگه نه ،پس «دل به دل راه داره »دروغه.

رهام کردو دوباره گرفتم.میدونی من جوجه رو چه قدر میخوام؟نه.نمیدونی.من اولین بار

با اون «خاله»شدم.انگار نه که باید «عمه»میشدم.

دستهامونو گرفتیم و انگشتهامونو تو هم کردیم.مربای تمشکت جا موند.نگران نباش،نگهش

میدارم برات.

علاوه بر رقصهای کلاسیک من رقصهای دیگه رو هم دوست دارم.مهم اینه که ما دو نفر

با هم برقصیم.من و اون.خیلی لاغر شدی ها.همین جا خوبه.دیگه لاغر تر نشو.باشه عزیزم؟

خدایا چند وقت بود که این طوری مست نشده بودم؟خوب شد تو بودی.وگرنه همه بی شام

میموندن.کی دیگه یادش میموند که شام هم باید سرو بشه.

تو داری باهاش میرقصی.من به تو و به اون نگاه میکنم.ذهنم و دهنم مزه ی الکل میده.

با خودم تکرار میکنم : مطمئنم این شبها تکرار میشن.مثل همیشه و اون موقع ها.با خودم

 میگم فردا صبح هم مطمئنم؟

سیگار میکشم و لذت میبرم.هر چند که اولین پکی که به برگ زدم سینه ام رو خراب کرد.

کی دست بر میداره از این اصرارش؟از اینکه با فندک تو سیگارم رو روشن کردم لذت

میبرم و نه اون شب،بعدا فکر کردم که چه قدر آستانه ی خوشی ام پایین اومده.حتی با

یه فندک 200 تومنی هم سرمست میشم.راستی اون فندک« زیپو»ت چی شد؟داریش هنوز؟

یا لای خاطراتت یه جایی گم شد ؟ من دوستش دارم.خودت هم میدونی.اما تحمل کارهاش

رو گاهی ندارم.از اینکه حتی درصدی باعث شده باشه جمعمون به هم بخوره از دستش

عصبانی ام.راستی بقیه الان چی دارن فکر میکنن؟ اینها اصلا میدونن به من و تو چی

گذشته؟ دیدی یکی از مردها الکل نمی خورد؟خوش به حالش.احتمالا اون همیشه یادش

هست که زیر برنج رو کی باید روشن کرد.

این جماعت حتی نمیدونن «حیف تو بود »قضیه اش چیه.حالا اگه خودش هم اینجا بود

میگفت پس معلومه یه قضیه یی داره.حالا هی مثل اون موقع بیا قسم بخور که بابا قضیه

نداره.همین جوری.بعد چپ چپ نگاهمون کنه و بره تو اتاق کامپیوتر.

مثل قضیه ی« قندهار» که همین جوری الکی مساله شد واسه خودش.یه کلمه گفتی افغانستان

و من رو هوا زدم و گیر دادم که ما سفر در پیش داریم.میریم قندهار و مزار شریف.یادته؟

تو رو خدا یادته ؟همین الان هم از خنده روده بر میشم.گفت خطرناکه .گفتم نگران نباش

میریم خونه ی یه دوست.گفت: آها میتونم بپرسم این دوست کیه اونوقت؟ گفتم :حدود 20 سال

پیش یه کارگر افغان داشتیم که وقتی داشت برمیگشت مملکتش گفت :تورو خدا هر وقت

گذارتون افتاد بیاین قندهار منزل ما تا جبران کنیم.حالا هم ما میریم پیش اون .عصبانی و

متعجب گفت :آها به چه آدرسی؟گفتم :اسمش جمعه بود.اسمشو میگیم و نشونمون میدن

بالاخره .نگران نباش پیداش میکنیم.

به همین سادگی عصبانی میشد.انگار با چمه دون تو فرودگاهیم و داریم میریم قندهارو

اونم همون قدر جدی عصبانی میشد.طفلی.البته حق هم داشت.بالاخره چند بار از این

حرکات بی فکرانه و ناگهانی از ما دو تا دیده بود که چشمش ترسیده بود.

این عادت خرکی که وسط رقص دوتامونو هم بلند میکنه و میبره رو هوا دوست ندارم.

هم رقص رو خراب میکنه هم همش نگران ستون فقراتشم.یادته تو عروسیتون هم

بقلت کردو بلندت کرد ؟با لباس عروس.با این یه عادتش باید کنار اومد گمونم.

ببین.تغییر هم میکنه.باید لمش دستت بیاد.مگه همین آدم نبود که یه عالمه سیگار

میکشید.بعد ترک کرد و کلی هم« لکچر» در ارتباط با مضراتش داد و حالا دوباره

برگ میکشه؟ امان از رفیق بد.

میشه تغییرش داد.به جون خودم راست میگم.میشه.چند تا عادت ممکنه براش بمونن

که میشه باهاش کنار اومد.مثل همون بلند کردن وسط رقص.مثل ...مثل...مثلا مثل

علاقه ی وافرش به مارک و کارهای پرهزینه مثل کارتینگ و پینت بال و پارتی و

... اما اگه بخوای میتونی خیلی تغیرات درش ایجاد کنی.

تا 70 درصد الکل پریده بود.پاهام درد میکرد.خسته بودم.همه جا به هم ریخته بود.

اما هیچ کدوم مانع نشد که کادوتو باز کنم.لبه ی تخت نشستم و کفشهام و در آوردم.

انگار پاهام بیشتر درد گرفت. نایلون کادوهات رو کشیدم جلوم.بازش که کردم به

بغل دستیم گفتم :میبینی چه خوش سلیقه است؟گفت آره.سایزت رو هم دقیق داره.

گفتم :آره .آخه خواهرمه. میدونی سایه ام از دستم افتاده بود و شکسته بود؟

از کجا میدونستی؟

با تمام خستگیم کادوت رو پرو کردم.چه جوری باید ازت تشکر کنم؟

یادت باشه جواب همه ی سوالهام رو بهم بدی.

میدونی از اینکه تو و شوهرت همیشه در همه ی لحظات مهم زندگیم در کنارمین

احساس امنیت میکنم؟احساس غرور و پشت گرمی.هر چند که این کلمات تمام

احساسم نیست .دوست داری من در لحظات مهم زندگیت کنارت نباشم؟

هر طور که تو دوست داری.میدونی،هر چند که موقعیت های مشترک و

یا حتی شرح موقعیتها برای هم ،باعث میشه که آدمها حرفهایی برای گفتن

با هم داشته باشن.و وقتی اینها هم نباشه ؟....

من به این نتیجه رسیدم که اگه آدم حتی یه مدت طولانی حرفی برای گفتن و

هم دردی نداشته باشه،کافیه فقط احساس باشه.انگار بینمون هیچ فاصله ایی نیست.

انگار آخرین بار هفته ی پیش اینجا بودی.همون قدر دوستت دارم که اگه شبها

تا صبح واسه هم حرف بزنیم.

به یه نتیجه ی دیگه هم رسیدم.این اما خیلی کلیدی و کاربردیه: آدم وقتی مهمونی

خودشه نباید مست کنه.

انگار کلی حرف دارم برات اما این سردرد نمیذاره.

لعنت به سر درد ساعت 4 صبح بعد از مستی.

 

 

 

 

 

                                             قیصر امین پور  پر

 

 

 

میوه ی ممنوعه

چشمای درشت و سیاه با موهای سیاه وصاف. بینی بزرگ و لبهای کوچیک

پوست گندمی و قد بلند و کمی چاق.البته بعد از زایمانش چاق شده بود.

عکسهای قبل از زایمانش رو که دیده بودم انگاری خیلی از حالاش لاغرتر

بود.در کل صورتش معمولی بود.امابعد از نیم ساعت که باهاش مینشستی

 دوستش میداشتی.لطیفه میگفت و می خندید و می خندوند.زن با صفایی

بود.

آشپزیش خوب بود گرچه تنوع غذاهایی که بلد بود زیاد نبود.

یه لیسانس هم از دانشگاه آزاد داشت که اینطور که میگفت

تحت فشار مامانش گرفته بود و چند واحدش هم با پارتی بازی و این

حرفها پاس شده بود. روی هم رفته مثل خیلی از زنهای امروز ایران

ما بود.مطلقا جزو استثنا ها نبود.رفتارو طرز فکرش شهرستانی بود

با آرزوهای کوچیک.بزرگترین خصوصیتش حسادتش بود.کم دیدم

زنهایی که به این شدت حسود باشن.یه خونواده ی ساده و مهربون

داشت .یه بار دیدمشون.

اولین باری که دیدمش خیلی تعجب کردم.با اینکه خیلی اوصافش رو

شنیده بودم.آروم آروم بهش عادت کردم.سعی کردم در همون مسیری

که دوست داشت تغیرش بدم.گرچه انقدر نسبت بهم بد بین بود که با

اولین تغییرها به شدت مخالفت میکردآخه فکر میکرد من اصولا

باید تو سنگر دشمن ایستاده باشم و دشمن هم که نمیتونه با خودش

پیشنهادهای مفید بیاره.بعد که کمی راجع به اون تغییر براش

حرف میزدم و دلیل و مدرک میاوردم با احتیاط قبول

میکرد.چند روز که میگذشت و با دوستاش و هم سایه هاش و

خانواده اش برخورد میکرد و اونها از تغییرات به وجود اومده

تعریف میکردن مشتاق میشد راجع به تغییرات دیگه ای باهام

صحبت کنه.خنده داره اگه بگم این تغیرات شامل کوتاه کردن مو

گرفتن ابرو و رنگ آرایش و لباس و... میشد.

البته بی انصافیه اگه بگم تغییرات ایجاد شده همینها بود .سعی کرده

بودیم تو طرز فکرش هم  تغییرات بزرگ ایجاد کنیم ویادش

بدیم که بتونه از زوایای مختلف به دنیا و اتفاقاتش نگاه کنه.

باز هم بی انصافیه اگه بگم این تغییر نگاه مختصری که درش

ایجاد شده بود کار من بود.من تو این راه فقط کمک میکردم

زحمت اصلی رو نفر سوم میکشید.گاهی که به عکسها با اولویت

تاریخ گرفتنشون نگاه میکنم متوجه تغییرات به وجود اومده میشم

چه در ظاهر و چه در باطن.ظاهر مثل اندازه ی مانتو، رنگ روسری

مدل ابرو،رنگ آرایش و...نمود تغییر باطن مثل جهت و انرژی نگاه ها

در عکس و ترتیب ایستادن افراد و...

گاهی از ته سوزن رد میشد وگاهی از در نه.گمونم فقط بستگی به حال

اون لحظه اش داشت. احساس میکنم در این مورد هم تغییر کرد بعدا.

دنیا رو خیلی الکی تر از چیزی که هست میدید مثلا پشت تلفن دستور

پخت انواع غذاهایی که میشه با گوشت خوک درست کرد رو میگرفت

یا راجع الکل خوردن دیشب شوهرش حرف میزدوسکسشون و ...

اون هم تحت اون همه کنترل امنیتی که زندگی میکرد وقطعا تمام

تلفنهاشون  شنود میشد.

به هیچ وجه حرف تو دلش نمیموند .حرف من رو به خواهرش و

رازهای خانوادگیش رو به من میگفت والی آخر .

مثل سگ از شوهرش میترسید و انقدر شجاع بود که با وجود

این ترس کارهایی میکرد که کمتر کسی جرات داره انجامشون

بده حتی اگه از شوهرش نترسه.گمونم به مامانش کشیده بود

چون تو همون برخورد چند لحظه ای که با مامانش داشتم

به نظر زن شجاعی میومد.

موذی بود اما خطر ناک نبود.آها داشت یادم میرفت.

خیلی خیلی فرز بود و وظیفه شناس.سریع غذا میپخت و

هیچ وقت یادش نمی رفت که بعداز غذا چای باید خورد.

فوق العاده خوب سرویس میداد.یعنی اینطوری بگم که

در حالی که داشتیم نهار میخوردیم ،قطعا چای رو گذاشته

بود که دم بکشه.

از دنیای ادبیات گمونم سهراب سپهری وفروغ رو به زور

میشناخت ،ازخارجی ها که اصلا حرفش رو نزن گمونم حتی

 ژول ورن.

دنیای هنر تعطیل.

سینماش از رشته های دیگه بهتر بود چون فیلم نگاه کردن رو

دوست داشت تازه رسیده بود به اینجا که با خودش ذن برده بود:

«حتما تا حالاجولیت پینوش با کیارستمی ریختن رو هم ».

مادر یه بچه ی 6 ساله بود و از مادر بودن قسمت برآورده کردن

نیازهای جسمی کودکش رو خوب بلد بود.غذای سروقت ودلخواه

کودک.لباس و اسباب بازی و... اما دائم یا دعواش میکرد یا تهدید

میشد که :بزار بابات بیاد.یه سی دی کارتون مثل :شاه شیرو تام

وجری میذاشت تو سی دی پلیر وتمام.بچه از صبح تا شب کارتون

میدید تا مزاحم صحبت های تلفنی مامانش نشه.تا جلوی آینه وایسادن

مامانشو خراب نکنه.وقتی هم در ارتباط با تربیت صحیح کودک

چیزی بهش میگفتم میگفت ،تورو خدا جلو باباش اینها رو نگی ها

به اندازه ی کافی سر این مسئله جروبحث داریم.و من چی دیگه

میتونستم بگم.

دوستش داشتم هرچند که گاهی حرفهایی میزدو کارهایی میکرد که

تا مرز جنون عصبانی یا غمگین میشدم.

این جور که از شواهد وقرائن بر میومد اونم منو دوست داشت.

باردار که بودم خیلی هوس غذاهاشو میکردم .هرچند که هیچ وقت

نشد بعدش که از غذاهاش بخورم.

با وجود داشتن کلی دوست ورفیق که نزدیکتریم به هم ،

تقریبا شبیه به هم فکر میکنیم وزندگی میکنیم وهمو درک میکنیم،

گاهی خیلی خیلی دلم براش تنگ میشه.میدونم که حالا خیلی دلش

میخواد ازم بپرسه رنگ سال چه رنگیه؟موهام چه رنگیه؟چی میپوشم؟

چه جوری آرایش میکنم؟از اروپا و مدهاش چه خبر؟کتاب پر فروش ماه چیه؟

و...

بگذریم

همه ی اینها رو گفتم که بگم ،این روزها که سریال میوه ی ممنوعه

از تلوزیون ایران پخش میشه با دیدن قدسی خانوم بدجوری یادش

میافتم.

 

شاید ادامه دارد...

 

 

 

 

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه        هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه

 

دوباره این روزها هوای دوکوهه و شلمچه زده به سرم.چه قدر دوست دارم

تنها میرفتم دوکوهه و یه شب رو اونجا صبح میکردم و با تک تکشون حرف میزدم.

دلم میخواد یه شب تا صبح همونجا کنار حضورشون اشک بریزم.

 

دلم واسه ی تک تکشون تنگه.دلم میخواد دنبالشون بگردم.شاید اونجاها یه جایی گم شدن.میتونم دنبال نشونی هاشون بگردم شاید بتونم پیداشون کنم.

گیره ی بلند و کوتاه کردن بند کلاهی.در قمقمه ای.یا یه پوکه.

یه بار شلمچه رو زیر نگاه سنگین و پرسان و اخموی یه مشت نظامی ریشو دیدم.

اما دلم دوکوهه میخواد تنهای تنها.

 

پ ن :خاموش جان/نه جبهه بودم و نه مسافر کاروان.میتونی مخلصی خودتو و سالاری منو پس بگیری.هیچ وقت مثل اونهایی که خونه و آرامش و شهرشون رو رها کردن و با زن و بچه ماهها تو بیابون با نون و پنیر و اضطراب سر کردن نبودم اما/من هم هنوز با شنیدن صدای هواپیما و آژیر قلبم تند تند میزنه.من هم کسایی رو دارم که تو آرامگاه بالا سر قبرشون پرچم آویزونه.دوستایی دارم که تو پارکینگ خونهشون ویلچر پارک شده.مهمونهایی دارم که واسه نفس کشیدن از اسپری و قرص استفاده میکنن. و آشنایانی که میگن:به خاک پهلوونم قسم.

من هم مثل خیلی های دیگه زندگیم بوک مارک  داره.مثل:اون سالی که انقلاب شد دنیا اومدم.اون روز که مدرسه بمبارون شد...و...

ضمنا اگه نمیتونی بنویسی /همیشه سربزن تا خیالمون راحت باشه که /حداکثر پات شکسته ولی زنده یی.که سیاوش خوبه خوبه.که خوشبختی با نسیم موها وصورتت رو نوازش میکنه.