زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

پیش از اینکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو

 

 

 

دسته گلی که حدود 20 تا رز فرانسوی بود با ساقه های بلند ،انداختم تو سطل آشغال

 استیل فرود گاه.گیج و ویج رفتم بیرون سالن .سرد بود خیلی سرد.از اون سرماهای

 زمستونهای تبریز که گدا کشه.یه تاکسی گرفتم و برگشتم.برفها که میافتادن رو شیشه ی

 ماشین آروم سر میخوردن و تو راه آب میشدن از گرمای توی ماشین.

برای تمام راننده های فرودگاه قیافه ام آشنا بود.از بس که یا با چمدون از جایی اومده

 بودم یا دست از پا درازتر از استقبالش برگشته بودم.

شیشه رو یه کمی دادم پایین .نفس عمیق کشیدم و باهاش بغضم رو فوت کردم بیرون.

گونه هام یخ کردن.اما شیشه رو بالا ندادم .گذاشتم تا باد هم اشکم رو در بیاره.

یه صبح که بیدار شدم از خواب اما هنوز از رختخوابم بیرون نیومده بودم،زنگ درو

 زدن.رفتم دم در،کلی تعجب کردم از دیدن یه مرد حدودا سی ساله که یه دفتر هم

دستش بود.جاخوردم و یارو هم خجالت کشید و گفت که مامور اداره ی مالیاته و

 اینکه خونمون چند متریه و مال خودمونه یا مستاجریم و چند نفریم و چه رشته هایی

 میخونیم و در پایان شماره تلفن و امضا و تمام.

درو که بستم رفتم دستشویی و تیتر روزنامه های« ایران» و«هم شهری»رو خوندم که

 اون موقع ها آبونه ی هر دو بودم و گاهی من و بیشتر هم خونه ام میرفتیم ازکیوسک

 نگهبانی ساختمون میاوردیم.اتفاقا چشمم افتاد به شلوارم که یه شلوارک جین بود که

خیلی هم کوتاه بود با یه بلوز جلو زیپ دار سبز که وقتی داشتم از تخت پایین میومدم

هول هولکی پوشیده بودمشون.اتفاقا همون جا توی دستشویی از ذهنم گذشت که عجب

 خبطی کردم با این لباس اونم تو این شهر در رو باز کردم.بعد با خودم فکر کردم ولی

عجب با ظرفیتی بود که هی نخندید و چشمک و اشاره یی نکردو ...گذشت.

دی ماه بود و گل درس خوندن.سه نفری کف اتاق دراز کشیده بودیم و هر کدوم یه بالش

بغل کرده بودیم و جلوی هر کدوممون یه بشقاب میوه و تخمه ی آفتاب گردون که از

 «مرند »می خریدیم معمولا و چای و سیگار و کتاب و دفتر ،که تلفن زنگ زد.

هم خونه ام«ل»گوشی روبرداشت و تند تند سلام و علیک کرد و یواشکی گفت «ب»

فامیلتونه و بعد داد به من.گوشی رو برداشتم اما صدا آشنا نبود.خودشو که معرفی کرد

 اسمش «ب»بود اما نه اون فامیلم.

درس داشتم و واقعا دوست نداشتم تو اون موقعیت با کسی آشنا بشم یا قرار بزارم.

اما نمیدونم چرا خیلی مشتاق شدم که فقط برم ببینمش.همین.

اون موقع ها مدرن ترین ماشینی که به بازار ایران اومده بود سی یلو بود ساخت

 کره.اون اما با یه پیکاه سفید صفر اومده بود .ماه رمضون بود سر افطار قرار

 داشتیم .البته به هیچ وجه دوست نداشتم باهاش برم غذا بخورم .که نرفتم هم.به

 طرز عجیبی از دیدنش خنده ام گرفته بود.قد متوسط با هیکل متوسط.سبیلو.موهای

صاف بالاداده ی مردونه ی کاملا معمولی با یه لباس که از زور سادگی داشت یواش

 یواش به دهاتی میزد.با یه عینک که دیگه کاملا اونو شبیه یه کارمند رده پایین میکرد

.سی و چهار پنج ساله شاید.ضمنا هیچ کس تا اون موقع تو سن وسال اون ،بهم پیشنهاد

 دوستی نداده بود.شاید همه ی این عوامل بود که باعث میشد نتونم لبخندم رو از رو لبم

جمع کنم.دائم داشتم میخندیدم.بعد از حدود نیم ساعتی که  تقریبا در سکوت مسافتی رو

رفتیم بهش گفتم که خوب، اصرار داشتی بیام ببینمت که دیدم حالا برم گردون خونه.دستشو

 گذاشت رو پام و یه چیزی گفت تو این مایه ها که حالا زوده و یه کمی بعد برمیگردیم

خونه و از این حرفها...که با خشونت وحشتناک من مواجه شد و دستشو از رو پام پرت

 کردم.تقریبا دهنش باز مونده بود و من نفهمیدم چرا.

اون شب که برگشتم خونه با هم خونه هام  کلی گفتیم و خندیدیم و مسخره اش کردیم.

تا پایان ماه رمضون گمونم 4 بار دیگه دیدمش.نمیدونم چرا.

کل دوره ی آشناییمون 29 روز طول کشید.در پایان بیست ونهمین روز وقتی بهم

تلفن کرد بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزنه چون «ایدئولوژی هامون و اهدافمون»با هم

فرق دارن.باور میکنین که اینو گفته باشم؟اما گفتم.اونم به یه آدمی که حتی ازش یه

شماره تلفن نداشتم.فقط اسم و فامیلش رو میدونستم که اونم معلوم نبود جعلیه یا واقعی.

چه برسه به ایدئولوژی و اهداف و اوه ه ه ه کی میره این همه راه رو.اتفاقا اون هم

ازم فقط یه اسم وفامیل میدونست .هیچ مقاومتی نکرد و آرزوهای خوب

خوب برام کرد و خداحافظی کردیم.گوشی رو که گذاشتم گوشه ی لبم لرزید.

ایام نوروز رو مثل همیشه رفتم خونه.دوباره برگشتم .تابستون رو دوباره رفتم خونه.

مهر ماه برگشتم .عصر یه روز از اواسط مهر ماه بود که از دانشگاه برگشتم و خیلی

گرسنه بودم.شیشه ی مربای تمشک رو که هیچ وقت هیچ کس از اهالی خونه یادش

نمیرفت که تو ساکم بزاره گذاشتم رو میز یه کمی خالی خالی و یه کمی با نون

 خوردم.تلفن زنگ زد نمیدونم چرا تو دلم گفتم خودشه.گوشی رو برداشتم .

.انگار نه انگار که از بهمن ماه سال گذشته تا حال صدای همو نشنیدیم .

گفت سلام.گفتم سلام.گفت حالت چطوره ؟گفتم خوبم.گفت الان فرودگاهم

تا 1 ساعت دیگه تبریزم.آماده شو یک ساعت ونیم دیگه بیا پایین.منظورش پایین

آپارتمان بود.و گفت این شماره تلفن رو یادداشت کن :صفر نهصد و یازده وبقیه اش

شماره ی تلفن خونه ی من .و خداحافظی کرد.من هم انگار دنیا رو کادو پیچ کردن

 دادن بهم .یک ساعت و نیم بعد پایین بودم.بی هیچ حرف اضافه ایی.انگار آخرین

 بار دیروز هم دیگرو دیدیم .انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.خیلی خیلی عادی.میفهمین؟

حق دارین.

این دفعه خیلی با دفعه ی قبل فرق داشت .سی یلو،موبایل ...اما همون تیپ لباسهای

سابق.که وقتی دقت کردم متوجه شدم در عین سادگی همگی مارک دارن.

تعجب کردم و چیزی نگفتم.تقریبا هر روز میرفتیم بیرون.و معمولابعد از سلام و

احوالپرسی  در سکوت میگذشت.یا اینکه داشت با موبایل حرف میزد.دوری میزدیم

یا نهایتا شامی میخوردیم و برم میگردوند خونه.و باز هم و باز هم.

مدتی بعد یکی از دوستانش رو به من معرفی کرد،مدتی بعد تر وقتی تهران بود و

من هم رفتم تهران اومد فرودگاه استقبالم و یک سال بعدتر دیگه از خونه شون هم

بهم تلفن میکرد هرچند که اون موقع ها نمایشگر شماره تلفن هنوز نبود و بعد تر

از این یه شب که رد میشدیم خونشون رو نشون داد که من هرگز نفهمیدم اونجا

کجا بود حتی سالها بعد که پاییزهاش میرفتم «کوی منزل لیلی »تا تو هوای اونجا

نفس بکشم و اشک بریزم.

اما همه ی اون روزهای خوب هم باز بیشتر در سکوت میگذشت.سکوتی که انگار

درش هر دو «با هزار زبان» با هم حرف میزدیم.

در تک تک لحظه هایی که حتی تنفس در اون فضای ساکت بسیار عاشقانه ی

 ملتهب سخت میشد باز ،میفهمیدم که ما از دو جنس مختلفیم .من از سرزمین باران

بودم و او از دیار برف.

در تمام کارهاش و تصمیم هاش و قرارهاش و حساسیت هاش،میفهمیدم که به

شیوۀ خودش دوستم داره و اما باز از همۀ اونها میفهمیدم که هرگز کنار هم

نخواهیم ماند هر چند که درست نمیدونستم چرا.

14 فبریه ها ،سالگرد تولدها و... در کنار هم بودیم با کادوهایی که

معمولا بهانه یی بودن برای ابراز اون همه عشق.عشقی که گاهی در اعماق

وجودم شباهتهایی به جنون پیدا میکرد.

مثل روزی که بعد از امتحانات خرداد بود و میخواستم برگردم خونه مون و

بی دیدنش پاهام یاریم نمیکرد و اون« انزلی» پی کاری بود و من با اتوبوسی

پر از سرباز که به پادگانی شبیه بود گردنه های حیران رو به شوق دیدنش

متحیر تر کردم و رسیدم انزلی.هنوز تا روشن شدن هوا دو ساعتی مونده بود

و با پرس و جو از دکه های سیگار فروشی زیر نگاه ملوانهای نه چندان

هوشیار روسی هتلش رو پیدا کردم و اما دلم نیومد خوابش رو خراب کنم و

نشستم لبه ی جوب پیاده روی مقابل و زل زدم به پنجره های هتل و لبخند

میزدم و میگفتم :عزیز دلم پشت کدوم یک ازاین پنجره ها خوابیده؟

روشو باز نزاشته باشه که سرمای صبح زود اذیتش کنه!

صبر کردم تا ساعت 7 صبح وبعد با تردید به خودم اجازه دادم که به نگهبان

هتل بگم خبرش کنه.ساعت 8 هم منو گذاشت ترمینال رشت و برگشتم تبریز

و از اونجا هم تهران. 22 سالم شده بود آیا؟20 سالم چه طور؟

روزگار با روزها میگذشت و اون انگار سخت گیر و بهانه جو و حساس شده

بود.من هم بی اینکه بدونم دلیلش چیه هرگز بهانه یی برای قهر کردن وپرخاش

دستش نمیدادم .هر روزی که کلاس داشتم مجاز بودم از خونه بیرون برم و

سر وقت برگردم .هر روز هم بعد از برگشتن از کلاس لیست حضور و غیاب

اون روز رو برام میخوند. وقتی خریدی داشتم باید فاکتورش رو نشون میدادم

و برای خریدهایی که فاکتور ندارن (مثل خرید مثلا یه تخم مرغ از سوپر

 مارکت) مجاز نبودم.مگر اینکه خودش ببرتم و برم گردونه.هر گونه مهمانی

و جشن (اعم از مختلط و غیره )تعطیل.

در هیچ یک از ساعات روز و شب نباید تلفنم بیش از 5 دقیقه اون هم

برای احوالپرسی از خانواده مشغول میبود،رانندگی برای خانم ها مطلقا

ممنوع شده بود و ده ها مورد از این قبیل.

جز مواقعی که ایران نبود تقریبا هر روز همو می دیدیم.

وقتی کنار هم بودیم اما خبری از هیچ یک از این «عشق با اعمال

شاقه »ها نبود.فقط سکوت بود و سکوت و موج عشقی که تو کابین

ماشین دور میزد.

شبی از شبهایی که در منزل تهرانش بود و من چشم و گوش به راه

تلفنش،حوالی ساعت 1 نیمه شب تلفن که زنگ خورد خانمی با صدایی

شهوانی  منو پای تلفن خواست و وقتی گفتم خودمم گوشی رو مثل یه

منشی داد بهش و صدای خنده و...سلام وعلیکی و احوالپرسی ها ی

معمول و کوتاه و در پایان پرسیدم که کی میای؟گفت :چه فرقی میکنه

و شنید که گفتم :وقتی تو نیستی آسمون شهر ابریه و انگار شهر خالی

از سکنه و زندگیه و انگار دیگه هیچ کی نیست. و راست میگفتم و گفتم

باور میکنی؟سخت عاشق و سخت خوددار گفت :باور میکنم .

سرگردانی های غروب های فرودگاه هم در همین ایام بود.

باز آمد و بازهمان دلدادگی های در سکوت و ماهها بعد از این انگار قلبم

ازچیزی شبیه به فجایع بزرگ تاریخی و غمی در اندازهای نا متعارف

و فاصله یی به طول تمام جاده ها پیش آگه شده باشه،علاوه بر سکوت

و سکوت و دلدادگی و دلداگی ،اشک هم بود و اشک که به قول شاملو

«چیزی به تفتگی خورشید»بود که میچکید از دو چشمم.

به خط های مقطع وسط جاده زیر نور چراغهای اتوبان نگاه میکردم و

 گاهی نگاهی به نیم رخش می انداختم که در اندوه غرق بود و اشک میریختم

 و گاهی او به من نگاهی از سر ترحم؟عشق؟هم دردی؟یا همه ی اینها میانداخت

 و دستی تکیه داده به پیشانی در امتداد اتوبان میراند و من در اشک و اندوه خود

غرق میشدم.

 

 

 

 

ساده نیست برایم نوشتن از روزهای دلدادگی ام.

ساده نیست بازگو کردن «داستانی پر از آب چشم »که من لحظه به لحظه اش را

 زیسته ام.

ساده نیست یادآوری تحمل رنج هایی که بارها بزرگتر از حد تحملم

بود.و«مرا به سخت جانی خود این گمان نبود»

 

 

 

 

در آخرین دیدارها خیلی کوتاه گفت که یکی از منشیاش که نیمه وقت در اداره ی

مالیات کار میکنه درصبح خواب آلودۀ تبریز،به منزل ما اومده و بعد به اربابش

راپورت داده که یه خونه تیمی کشف کرده که اینم شماره تلفنش و اینم از اسم طرف.

اما بعد تعجب کرده با دیدن این دخترک ساده یی که به روستاییان ماننده تر بود تا به

روسپیان.

در میانۀ کار اما عاشق شده و اما پیرهنی بیشتر از من پاره کرده و روزی که از من

پرسیده اگه مدرسۀ بچه ات پدران رو به مدرسه بخوان ومن نباشم ؟گفتم که باید باشی

در جواب تو که میگفتی پول باید داد به مدیر مدرسه بابت کارهای عمرانی و من که

هم چنان اصرار داشتم که برای بچه حضور مهم تر از این حاتم بخشی های غیر

 حضوریه.پس من مردی نیستم که خوشبختت کنم چرا که خود میدانست که هرگز

 دست بر نخواهد داشت از این همه اقامت در شهر ها یا کشورهای مختلف و

 هر شبی کنارشهرزادی تا صبح .

من هم باور کردم بعد از فهمیدن رقم های درآمد های نفتی و صادرات شیر مرغ

 و واردات جان آدمی زاد.

 اما باز تصمیم با خودم بود که بمانم و به سهمیه ی 4 یا 5 شب در ماه راضی باشم ،

یا بروم و سالها بعد در شبهایی این چنین چانه ام بلرزد نه از سرما .

بعد از آن همه خواستنها باید به خودم و به اوثابت می کردم که آنقدر میخواهمش که

حاضر نیستم به دروغی و فریبی رضایتم را به سهمیه بندی اعلام کنم و بعد که خر؟؟م

از پل گذشت بهانه جویی و اشک و آهی که حتی لحظه یی شب نشینی هایش را به وقفه

اندازد.اسارتی که زلال عشق را اندکی مکدر کند.

 

ما هردو، از خودمان گذشتیم ،تا عشق بماند.

 

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
خاموش یکشنبه 18 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:30 http://quarantine.blogfa.com/

بحری است بحر عشق، که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست
(آخرش نفهمیدم بحری است بحر عشق درسته یا راهی است راه عشق!!)
این نوشته از خودت بود؟
باید در اون دنبال رگه هایی از واقعیت بگردم؟

۱. همون بحر درسته چون بعدش صحبت از کناره به معنی ساحل میکنه.
۲.نوشته ی خودم بود.
۳.فکر کردم کاملا واضحه که عین واقعیتیه که برای خودم اتفاق افتاده /مخصوصا وقتی آخراش توضیح دادم که لحظه لحظه هاش رو زندگی کردم.

خاموش دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:13 http://quarantine.blogfa.com/

1.برای راه هم کناره بکار بردن، درسته.
2.دست مریزاد.
3.هر نویسنده ی دیگه ای نیز می تونست راوی این حکایت باشه و بگه "لحظه لحظه هاش رو زندگی کردم" و این تنها کفایت نمی کرد برای اینکه من بدونم این نوشته ی تو و در مورد خودت هست
4.عجب حکایتی.
5.نمی دونم چی بگم.
6.اصلاً نمی دونم باید چیزی بگم یا نه؟

علی چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 16:21 http://www.iruniha.persianblog.ir

کارت تحسین برانگیزه / کار هرکسی نیست که واقعه ای را با کلماتی ساده / کوتاه و صریح بیان کنه / طوری که تو کرده ای / من هیچ ئی میلی دریافت نکرده ام.

۱.ممنونم که مثل بیشتر مواقع طوری تشویقم میکنی که غرق در شعف میشم.
۲.ترجیح میدادم علت تحسین برانگیزیم موضوع نوشته ام باشه تا نوع نگارشم.
۳.منتظر باش.

نیلوفر سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 http://my-home.blogsky.com

سلام دوست داشتم نوشتتو...خیلی...نوشتن از ماجرایی که مبهم باشه...ماجرایی که پر باشه از حس ساده ی دوست داشتن و نه هیچ چیز دیگه...و در عین حال بتونی تو تک تک جملاتش غم رو احساس کنی...
ممنونم برای این نوشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد