زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

برای آنکه رفت...برای آنکه ماند

 

 

آدمهای زیادی اومدن توی زندگی من و رفتن.اما شاید فقط تو هستی که هنوز باعث میشی گاهی قلبم از یادت فشرده بشه و یه قطره از گوشۀ چشمم سر بخوره رو گونه هام و بچکه روی میز.

تو نه مثل ب مولتی میلیاردر و دون ژوان و کاملا آشنا با استانداردهای جهانی برخورد با خانمها بودی و نه مثل اون یکی ب فیلسوف و با ژستهای روشن فکرهای پاریس که آسمون و ریسمون رو به هم میبافت ؛و نه مثل همسرم که خیلی از خوبیهای دنیا درش جمع شده و یه تنه اندازۀ همۀ آدمهایی که تو زندگیم بودن دوستم میداره.

گمونم چون تو اولین مردی بودی که عاشقت بودم،هنوز هم دوستت میدارم.

اول دبیرستان بودم و دوست داشتم باشی و ببینی که به خاطر تو موقعۀ تعطیل شدن از مدرسه گچ روی مانتوم رو میتکونم و تو آینه نگاه میکنم.اما نبودی .تهران دانشجو بودی.تحمل کردم.

همیشه به خنده هام گیر میدادی و میگفتی :هیس ،یواش تر.بهم برمیخورد.جلوی کسایی که باهاشون راحت نبودم و کمین کرده بودن که آتو بگیرن ازم انتقاد میکردی و ایراد میگرفتی.از ته دل ناراحت میشدم و به روم نمیاوردم. میخورد تو ذوقم و باعث میشد کم حرف تر و گوشه گیر ترو نافرمان تر بشم.

نمیدونم شاید گاهی یادت میرفت که من همه اش 14 سالم بود که باهات آشنا شدم و هیچ تجربه ای از این نوع ارتباط نداشتم.گاهی از روی عشق واحساس شاید میخواستی در آغوشم بگیری و فشارم بدی اما من فکر میکردم اگه دستت بهم بخوره طی یک فرایند غیر قابل درک تبدیل به یه دختر خیابونی میشم.برای من بدنها مرز داشتن.

بعد از سه ،چهار سال که همیشه دوست داشتی مهمونم باشی،از یه مسافرت همراه با خانواده چشم پوشیدم و موندم خونه تا بیای و ببینی که عصرها با کدوم تلفن باهات حرف میزنم،نامه هات رو کجا نگه میدارم،کادوهات رو کجا گذاشتم.ببینی که بدون تو کجا نفس میکشم.

عصر خلوت و گرم تابستون بود.قلبم دیگه خیلی تند میزد که اومدی.صدام برای گفتن سلام هم میلرزید.یه راست بردمت اتاقم.نشستی رو لبۀ تختم.اتاقم رو با لبخندی نگاه کردی.نیم ساعتی نگذشته بودکه گفتی باید تلفن کنی.کردی.گفتی باید همین حالا بری خونه چون بابات تنهاست!!!.من که فکر میکردم شب رو هم میمونی خیلی از رفتنت تعجب کردم.

نیم ساعت بعد از تو پریسا سرزده اومد وگفت :یه خبر خوب.الان که میومدم س رو دیدم.خوشحال شدم و پرسیدم:کجا؟گفت:سر خیابون شیمی صنعتی با دوتا خانوم...

بعد از اون روز من خیلی تو سفر بودم ونتونستی از دلم دربیاری وبهمن هم کلاسهای دانشگاهم شروع شد که بینمون کیلومترها فاصلۀ جسمی و روحی افتاد.هرچند که تو بعداً خودتو به درودیوار زدی وثابت کردی که دوستهای خواهرت بودن که ازاسترالیا اومده بودن وحامل وسایلی بودن که خواهرت براتون فرستاده بود و چون فکر میکردی من ممکنه به خانومها حساس بشم دروغ گفته بودی.

اما در هر صورت دروغ گفته بودی.

سرکش و وحشی شده بودم.به تلفنهات مطلقاً جواب نمیدادم.نامه هات رو برگشت میزدم،کادوهات رو پس میفرستادم و برای واسطه هایی که میفرستادی خالی میبستم که: اینجا من بس حالم خوب است و ملالی نیست حتی دوری شما و جای شما را با بهتر از شمایی پرکرده ام.واز طرفی پیشونی داغم رو میچسبوندم رو کاشی های سرد حموم و گریه ها میکردم وآرزو میکردم که کاش دروغ نگفته بودی.گریه میکردم و دوستت داشتم ودلتنگت بودم و تحمل کردم.

بعد از مدتی دوستیمون شکل یه آشنایی ساده به خودش گرفت .گاهی تو جمع دوستامون همدیگه رو می دیدیم و تو تیکه ای مینداختی و کنایه ای میزدی و من نشنیده میگرفتم.بعد از 2 سال بهم زنگ زدی و گفتی میخوای بری.رفتی.گاهی نامه ای و کادویی و سالی یک بار شاید تلفن هم میکردی.میگفتی اگه دختر خوبی باشی میام دنبالت.دیگه از روزهای 14 سالگیم 6 سال گذشته بودو انقدر هم دوستت میداشتم که پا روی غرورم بذارم و بگم:دختر خوبی ام .بیا دنبالم...نیومدی.تحمل کردم.

عوض 4 سال ،6 سال درس خوندم و برات پیغوم فرستادم .با خودت هم صحبت کردم.گفتم پس کی میای دنبالم؟گفتی برو کامپیوتر وزبان!!یاد بگیر که اومدی اینجا بتونی بری سر کار. لطف عالی مستدام ،ما همین جا هم سرکاریم.

روز تولدم بهت زنگ زدم.وسطهاش قطع شدو این دفعه تو منو زودتر گرفتی.تو که کلاً یادت رفته بود بالاخره من یه روزی هم به دنیا اومدم.بعد از اینکه تقریباً باهات اتمام حجت کردم ،بهت گفتم که امروز روز تولدمه.گفتی:اوکی .20 دلار میتونم برات کادو بخرم که پول تلفن رو ازش روش کم میکنم.حالا میل خودته ،میتونی الان قطع کنی و کادوی بهتری بگیری ،میتونی همۀ 20 دلار رو حرف بزنی!!!

میدونم که شوخی کردی اما تنهایی و انتظارو دوری وعشق ،حساس و دیوونه ام کرده بود.

پرسیدی خواستگارهات چی کاره ان؟گفتم:مبل فروش،دکتر،بی کاره،مهندس.زدی زیر خنده وگفتی:من جای تو باشم زن اون دکتره میشم خانوم مهندس!! تحمل کردم.

درسم تموم شدو برگشتم خونه و بعد ازدواج کردم.خوشبختم و جز غم دیگران چیزی آرامشم رو به هم نمیزنه.

به گوشت رسید.سراسیمه اومدی ایران.رفتی خونۀ عمه ام .با یه دنیا سوغاتی و کوفت وزهرمار.التماس کردی،گریه کردی،زار زدی وهمه ناباورانه نگاهت کردن.آخرش هم یه کادو به مناسبت ازدواجم فرستادی و یه زن گرفتی و برگشتی.همه اش ظرف دو ماه.

بعد از مدتی به عمه ام تلفن کردی و گفتی اشتباه کردی.گفتی از لج من زن گرفتی.گفتی هر کاری میکنی نمیتونی دوستش داشته باشی،گفتی حالا پشیمونی.

من هم گفتم: تحمل کن.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
خاموش چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:08

من هیچوقت نباید حسرت کارهای نکرده و اتفاقهای نیفتاده ی گذشته رو بخورم.
فکر میکنم هر اتفاقی که نیفتاد لیاقت اتفاق افتادن رو نداشته.
اون چیزی میتونه در عملکرد و زندگی من موثر باشه که من نگرش و رفتارم را با اون هماهنگ کنم.
چیزی که حضور داره حتماً لایق تر و پسندیده تر هست.
ضمناً،
من فکر میکنم اگر کسی مدعی پشیمانی و پذیرش غفلتش هست و این ادعا صادقانه باشه، باید احمق باشه اگر بیشتر از میزان دوست داشتنی که تو براش متصور شدی، چیزی بخواد.
اون هم از چون تویی که خوشبختی و فقط غم دیگران رو میخوری.
همین که تو با این شرایط هنوز دوستش داری، میتونه دلیل خوبی باشه برای آرام شدنش.

خاموش چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 16:55

و یه ضمناً دیگه، خوش به حال همسرت.
مطمئناً اون از تو میشنوه و میبینه که چه جایگاهی داره پیش تو و همین بهترین بهانه است که به اندازه ی همه ی آدمهای دیگه،‌یک تنه دوستت داشته باشه.
فهموندن عشق و فهمیدن اون کار آسونی نیست.

حرفت رو قبول دارم.اما از روزی که عاشقش شدم شاید نتونستنم بهش بفهمونم که چه قدر دوستش دارم.
آدرس این وبلاگ رو هم نخواسته.معتقده که باید یه جایی برای نوشتن داشته باشم که خودش اطلاع نداشته باشه تا من بتونم حرفهای دلمو راحت بنویسم بدون اینکه بیم گزمه و شرطه داشته باشم.میگه اگه حرفی بود که باید میدونستم که شفاهی هم میتونستی بهم بگی.میگه از طرفی حرفایی که به من میگی که هیچ وقت نمیتونی تو وبلاگ بنویسی.
درست که فکر میکنم میبینم حق با اونه.
به نظر تو دوستت دارم جزو حرفهایه که تو وبلاگ نوشته میشه یا شفاهی و درگوشی گفته میشه؟یا جزو دسته ی سومه؟

خاموش پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 15:40

اگر چه من فکر میکنم "دوستت دارم" حتماً گفتنی نیست ولی با تجربه ی شخصی خودم میگم که گفتنش همیشه شنونده رو خوشحال میکنه اگر صادقانه باشه.
گفتن و نوشتنش بهانه ای است برای اینکه به عادت تبدیل نشه.
و آخرین ضمناً هم اینکه یه خوش به حالت هم به خودت باید بگم.
این خیلی خوبه که اون برای تو دنیایی غیر از اونی که خودش درش سهیمه هم میشناسه و اون رو حق تو میدونه و اینم خیلی خوبه که تو اینو فهمیدی.
من و تو و خیلی های دیگه خوب میدونیم که این حق در بسیارها موارد ادا نمیشه.

در تمام موارد حق با توست.

علی پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 23:28 http://www.iruniha.persianblog.com

گاهی وقت ها ساعت ها می نشینی منتظر / که یک ساری / مرغی به تورت بخوره / یک مورچه هم رد نمیشه / گاهی می آیی لب پنجره تا یک لحظه هوایی بخوری / و بروی دنبال کارت / پنجره را که باز می کنی / یک بلبل می نشینه روی دستت / و زل بهت نگاه می کنه / نمیدونی بری / یا بمونی / چه کنی که اون نپره! / اومدم اینجا یک سری بزنم و بروم رد کارم، سایه / آنقدر قشنگ و ساده و راحت نوشته ای / که نمیدونم چکار کنم / می ترسم تکون بخورم / بلبله بپره / معلوم میشه از بچگی هات هم سخت و بی گذشت بوده ای / شایدم کمی گنده دماغ / امیدوارم بچه ت به باباش بره که این همه با گذشته.

علی جان/انقدر خوب توصیف میکنی که حق مطلب ادا میشه/آخه گاهی توصیفاتت رو تجربه کردم و در توانمندیت درمیمونم/ضمنا اگه بلبله اینجا منم/این بلبل انقدر خره که تا رک بهش نگی گمشو نمیپره/برو دوراتو بزن هر وقت وقت کردی بیا /من همیشه هستم/گنده دماغ هم خودتی.

شب قطبی جمعه 8 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:44

mordeshure khatere ha ro bebaran ke yadavarie khubasham hale adamo kharab mikone che berese be badash....kheili kalafam saye kheili...kash hadeaghal mifahmidam chi mikham ta roosh focus konam...migan kash ro kashtim sabz nashod....rasti ye nafar azam doortar shod (hadeaghal faseleye makanish ke khoshhalam mikone yadam bendaz begamet!) :)

مرده شور منو ببره که انگار خدا بهم یه ذره فراموشی عطا نکرده که حداقل جزییات رو فراموش کنم.(فراموشی های عمدی رو قلم بگیر)
ضمنا از فوضولی مردم.البته یه حدس تونستم بزنم اینکه «س» حداقل یه طبقه ازت دور شده یا اینکه به سلامتی منتقل شده یه شعبه یا شرکت دیگه...جایزه ی هدسم رو از کی باید بگیرم؟

ساروی کیجا یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 14:45

هدس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/// توی کامنت هات نوشتی هدس !!!!!!!!!!
چشم منو دور دیدی ؟
حدس مادر . حدس .

ساروی کیجا یکشنبه 10 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 14:56

جالب بود .
ولش کن . می دونی ، من هم تجربه ی کمی مشابهی داشتم ، بعد به این نتیجه رسیدم که حتما لیاقت منو نداشته .
خلایق هر چه لایق .
راستی ممکنه لطفا لینک بدون فیلتر من رو هم بگذاری ؟
http://360.yahoo.com/mehrwash

نگار شنبه 30 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 17:42 http://negarnr.blogsky.com

سلام. همین الان خوندم... می‌دونم دیر خوندم، اما تو منو ببخش که سخت گرفتارم. فقط خواستم بنویسم که خیلی قشنگ بود؛ واقعیت‌های پنهان زندگی خیلی از ماها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد