حق با شماست. کمتر چیزی مینویسم، ولی همیشه هستم و اونجاهایی رو که باید بخونم، میخونم. ضمناْ تا یادم نرفته سوالم رو بپرسم: فکر میکنی چرا آدمها در برخورد با دیگران پشت یه نقاب شخصیتی غیر از اون چیزی که واقعاً هستند، پنهان میشن؟ ببین، مثلاً من بچه ام رو دوست دارم و وسط خیابون یه باره دلم میخواد بغلش بگیرم، سفت فشارش بدم و از مهر لبریزش کنم. دلت میخواد با اون بدوم و جیغ بزنم و بخندم. اینکار رو نمیکنم چون عرف و نگاه دیگران مانعم میشه. وقتی خودم باور دارم این نهایت احساس هست و هیچ شکی هم در اصالتش ندارم، چرا نگاه دیگران من رو پس میزنه؟ چرا تصویری از خودم به دیگران نشون میدم که نیستم؟
بر میگرده به فرهنگمون.وتربیتمون.خیلی از خانواده هامون بچه ها رو از اول این طور تربیت میکنن .بچه از صبح تو خونه آتیش سوزونده /عمهه که میاد مامانه میگه:پسرم خیلی آقاست .از صبح کمکم کرده... بچه تنبل درس نخونه جلوی دوست ورفیقها لاف میان که :بچه ام شاگرد ممتاز مدرسه است... دختره جز پارتی رفتن کاری بلد نیست مامانه میگه :دخترم همه اش تو خونه است و گاهی به اصرار من میره کلاس سفره آرایی.۸ تا خواستگار تو این ماه داشته... اگه هم یکی از این بچه ها اعتراض کنه که :چرا امروز پیش فلانی راجع به من دروغ گفتی مامانه میگه:خفه شو میخوای آبرومونو ببری؟ بعد یواش یواش عادت میکنیم که فیلم بازی کنیم که اونی که هستیم رو مخفی کنیم.حتی نتونیم گریه کنیم چون بهمون آموختن که :مرد که گریه نمیکنه... و هزاران نمونه ی دیگه. همیشه احساس میکنیم چیزی که واقعا هستیم اصلا چیز خوبی نیست.و ضمنا چون بهمون یاد ندادن که اگه از چیزی که هستی خوشت نمیاد میتونی خودتو اصلاح کنی/و فقط یه راه بلدیم :قایم کردن.پس پشت یه نقاب قایمش میکنیم...میشه در صورت لزوم خیلی بیشتر توضیح دادو مثال زد. گرچه اینایی که گفتم نظر منه.و میتونه درست نباشه.من فقط نظرمو گفتم.
دقیقاْ همین. من هم دارم میگم چرا این همه توجیه میکنیم در صورتی که میدونیم این فقط توجیه است؟ من میپرسم چرا با خودمون رودربایستی داریم؟ من که میدونم دارم دروغ میگم، چرا میگم اگر باور دارم دروغ نباید بگم؟ یعنی باورم غلطه یا اینکه یقین ندارم و دچار تردیدم که این دروغ درست هست یا اون حقیقت؟ نمیدونم چه جوری باید توضیح بدم. منظورم اینه که نکنه واقعاْ اون باور حقیقی نیست که من هم اجابتش نمیکنم؟ اصلاْ چه چیزی باور من رو از حقیقت و راست و دروغ تعیین میکنه؟ ببین، مثلاْ من که ادعا میکنم یه دوست هستم و تویی که ادعا میکنی قبول داری غیر از این نیست، چرا درگیر یه سری قواعد نانوشته میشیم که نتونیم راحت به همدیگه بگیم حرف هم رو باور نداریم؟ چرا من نباید بتونم به یه نفر به صراحت بگم با توجه به این ایرادات مشخص من رو قانع نمیکنی، پس مرا با تو هیچ پنداری نیست؟ این که من طی یه پروسه ی تربیتی طولانی شخصیت شکل گرفته ای پیدا کرده ام، دلیل کافی برای انجام کاری که باوری به انجام اون ندارم نیست.
قبلا این شعر رو از کسی شنیدم که : «این خانه دو در خروجی دارد من از سومین در استفاده میکنم در آری من نه نهفته است.» منظورت همینه؟
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چرا خودت نمی تونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟
داشتم فکر میکردم اگر ساروی کیجا نوشته ی قبلیت رو ببینه، خدا بهت رحم کنه.
حیف شد یه کم دیر رسیدم و اون هم دیده بود و ...
مگه چی نوشته بودم که نباید میدید؟نگرانم کردی.
وقت و حوصله اش رو داری یه سؤال بپرسم؟
بله حتما.
حق با شماست.
کمتر چیزی مینویسم، ولی همیشه هستم و اونجاهایی رو که باید بخونم، میخونم.
ضمناْ تا یادم نرفته سوالم رو بپرسم:
فکر میکنی چرا آدمها در برخورد با دیگران پشت یه نقاب شخصیتی غیر از اون چیزی که واقعاً هستند، پنهان میشن؟
ببین، مثلاً من بچه ام رو دوست دارم و وسط خیابون یه باره دلم میخواد بغلش بگیرم، سفت فشارش بدم و از مهر لبریزش کنم.
دلت میخواد با اون بدوم و جیغ بزنم و بخندم.
اینکار رو نمیکنم چون عرف و نگاه دیگران مانعم میشه. وقتی خودم باور دارم این نهایت احساس هست و هیچ شکی هم در اصالتش ندارم، چرا نگاه دیگران من رو پس میزنه؟
چرا تصویری از خودم به دیگران نشون میدم که نیستم؟
بر میگرده به فرهنگمون.وتربیتمون.خیلی از خانواده هامون بچه ها رو از اول این طور تربیت میکنن .بچه از صبح تو خونه آتیش سوزونده /عمهه که میاد مامانه میگه:پسرم خیلی آقاست .از صبح کمکم کرده...
بچه تنبل درس نخونه جلوی دوست ورفیقها لاف میان که :بچه ام شاگرد ممتاز مدرسه است...
دختره جز پارتی رفتن کاری بلد نیست مامانه میگه :دخترم همه اش تو خونه است و گاهی به اصرار من میره کلاس سفره آرایی.۸ تا خواستگار تو این ماه داشته...
اگه هم یکی از این بچه ها اعتراض کنه که :چرا امروز پیش فلانی راجع به من دروغ گفتی مامانه میگه:خفه شو میخوای آبرومونو ببری؟
بعد یواش یواش عادت میکنیم که فیلم بازی کنیم که اونی که هستیم رو مخفی کنیم.حتی نتونیم گریه کنیم چون بهمون آموختن که :مرد که گریه نمیکنه...
و هزاران نمونه ی دیگه.
همیشه احساس میکنیم چیزی که واقعا هستیم اصلا چیز خوبی نیست.و ضمنا چون بهمون یاد ندادن که اگه از چیزی که هستی خوشت نمیاد میتونی خودتو اصلاح کنی/و فقط یه راه بلدیم :قایم کردن.پس پشت یه نقاب قایمش میکنیم...میشه در صورت لزوم خیلی بیشتر توضیح دادو مثال زد.
گرچه اینایی که گفتم نظر منه.و میتونه درست نباشه.من فقط نظرمو گفتم.
خاموش داره همون هدس رو می گه دیگه ..
حالا این پوکه کی هست ؟
۱.پوکه باز
۲.اسم واقعی اش کوروش اسدیه.نویسنده است.لینکش سمت چپه.انگشت رنجه کن.
دقیقاْ همین.
من هم دارم میگم چرا این همه توجیه میکنیم در صورتی که میدونیم این فقط توجیه است؟
من میپرسم چرا با خودمون رودربایستی داریم؟
من که میدونم دارم دروغ میگم، چرا میگم اگر باور دارم دروغ نباید بگم؟
یعنی باورم غلطه یا اینکه یقین ندارم و دچار تردیدم که این دروغ درست هست یا اون حقیقت؟
نمیدونم چه جوری باید توضیح بدم.
منظورم اینه که نکنه واقعاْ اون باور حقیقی نیست که من هم اجابتش نمیکنم؟
اصلاْ چه چیزی باور من رو از حقیقت و راست و دروغ تعیین میکنه؟
ببین، مثلاْ من که ادعا میکنم یه دوست هستم و تویی که ادعا میکنی قبول داری غیر از این نیست، چرا درگیر یه سری قواعد نانوشته میشیم که نتونیم راحت به همدیگه بگیم حرف هم رو باور نداریم؟
چرا من نباید بتونم به یه نفر به صراحت بگم با توجه به این ایرادات مشخص من رو قانع نمیکنی، پس مرا با تو هیچ پنداری نیست؟
این که من طی یه پروسه ی تربیتی طولانی شخصیت شکل گرفته ای پیدا کرده ام، دلیل کافی برای انجام کاری که باوری به انجام اون ندارم نیست.
قبلا این شعر رو از کسی شنیدم که :
«این خانه دو در خروجی دارد
من از سومین در استفاده میکنم
در آری من نه نهفته است.»
منظورت همینه؟