پیره زنی که سالها دوستش میداشتم خیلی زیاد آخرین جمله ای که گفت این بود: چرا خبر نگار شدم؟
بعد برای همیشه چشمهاشو به روی منظره رودخانه و پل و شهری که دوستش میداشت بست.
کلیسا زنگ میزد.قلبم کنده شده بود.داشت با مسافر میرفت انگار.از روی رودخانه و پل و شهر گذشت.از میدونها و کبوترهای که دونه میخوردن.از صحن کلیسایی که روزگاری خیلی برو بیا داشت.از بالای سر مجسمه هایی که از لای دستهاشون آب میریخت تو حوض های وسط میدون.
بغضم ترکید و گفتم : تو اگه باز به دنیا بیای باز هم خبر نگار خواهی شد.
ولی دیر گفتم.صدامو نمیشنید.
پ.ن:شاید بعدا مفصل تر بنویسمش.
موافقم. از خدامه شاید مناسب تر باشه.
ولی، باید باور کنم.
باید باور کنیم.
باید...
اتفاقاً من از همون ام بی سی ۲ دیدم.
سلام
مرسی از نظرات قشنگت .
ممنونم
من دارم آپ میکنم.راستی یه کم آب سرد بعضی وقتی خیلی چاره سازه !
جهت اطلاع / چون بلاگ رولینگ فعلن تعطیله
نیستین خانم؟
اینجوری به نظر میاد که من باید از طرف شب قطبی عزیز وکیل بشم و یه یادآوری دوباره بکنم.