برف

 

 

از اینکه مجبورم چند خطی برای روشن شدن تصورت بنویسم که ممکنه ناراحت یا

 ناامیدت کنه متاسفم.امیدوارم بدونی که قلبا چه قدر دوستت دارم و می خوامت.

عزیز دلم،قصه ی ما  که سر دراز داره اما ،حکایتی که منجر به تردیدت در مورد

اخیر شد از اونجا آغاز شد که نوشتم :اجازه بدین به خودم بیام...(پست قبلی)و تو

ظاهرا این برداشت رو کردی که تاریخی که برای به خود آمدن من تعیین کرده

بودی ظاهرا به سر آمده و زمان گفتگو ها آغاز شده.

عزیزم،ازت میخوام که بدون گارد نوشته ام رو بخونی تا واقعیت نوشته هام رو

 دریابی که به قول مولوی:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد        صد حجاب از دل به سوی دیده شد.

فکر کن این نوشته ی کسیه که نمیشناسیش و هیچ پیش آگهی  و قضاوتی در

موردش نداری.

گل من، به نظر تو کم یا زیاد شدن هورمون تو بدن آدم اونم از نوعی که

حداقل در بدن 3 میلیارد نفر از ساکنان زمین(با فرض اینکه 6 میلیارد نفر

رو کره ی خاکی ساکنن و از این تعداد نصفشون زن باشن و قادر به خلقت)

کماکان کم و زیاد میشه، میتونه چنان تحولی به وجود بیاره که عقل و قدرت

تفکر و تمیز رو در انسان از بین ببره؟اونم تا این مدت؟(تقریبا 21 ماه؟)

واقعا اگه این طور بود (عقل زنها در مدت بارداری و 1 سال الی 2 سال

بعد از زایمان همچنان دچار نقصان بود) فکر میکنی سنگ رو سنگ بند

میشد؟

چه حرکتی یا حرفی یا اثری یا ...  از من دیدی که گمان بردی ممکنه

عقلم در اثر تغیرات هورمونی ضایع شده باشه؟

خوب فکر کن و بعد نظرت رو بگو.آیا تمام این طرز تفکر در اثر حرف

اشخاصی نیست که به خاطر توجیه حرکت خودشون معتقدن :باید 2 سال

از مادر شدنت بگذره بعد بیا حرف بزنیم؟

آخه من این جمله رو از دهن اون هم شنیدم.میدونی کی؟ وقتی که با دیدن وضع

اسف بارش بهش گفتم ترک کن.

میدونی ،من احساس کردم یه نفر با اون سطح از معلومات و هنر و احساس و

معرفت باید بتونه خیلی بهتر از این زندگی کنه.باید در دنیای هنر چیزی خلق

کنه،بتونه روابط اجتماعی خوبی داشته باشه،بتونه سلامتی داشته باشه،بتونه

روزها بیدار بمونه و شبها بخوابه.

البته من انقدرها ایثار ندارم که به هر کسی که سر راه من اومد و این

خصوصیات رو داشت راه کار نشون بدم.این مورد هم چون فکر میکردم

این آدم جزو عزیزترین و نزدیکترین کسان منه به خودم زحمت دادم.

همین طور که الان دارم این توضیح رو برای تو مینویسم.چون معمولا

اگه سوتفاهمی پیش بیاد سعی در برطرف کردنش نمیکنم،به طرفم نگاه میکنم

اگه ذهنیتش برام مهم بود توضیح میدم اگه نه که کوچکترین تلاشی نمیکنم.

چون طرف فلان ترک کردن و دست برداشتن از اون نوع زندگی رو

نداشت(حالا نمیدونم داره یا نه) پس هر کی میگه ترک کن هورمونهاش

به هم ریخته؟

مگه من همونی نیستم که اون شب که تو هم بودی مخالف تکراربعضی

ازبه اصطلاح تفریحات بودم؟

مگه عقیده ام تغییر کرده؟

متاسفانه اینجا تو این محیط نمیتونم خیلی چیزها رو بازگو کنم.حضوری

هم که هیچ وقت نشده صحبت به این جاها بکشه.آخه ظاهرا تو منتظری

که سطح هورمون هام جا به جا (بالا باید بره ؟یا باید بیاد پایین؟ )بشه بعد

بیای به دیدنم و لایق هم صحبتی بدونیم.

حالا دقیقا من نمیدونم که باید چی کار کرد اما چند تا راه کار به ذهنم میرسه.

1.من همین جوری بدون هیچ دلیل و مدرکی وانمود کنم که هورمونهام درست

شدن و به اشتباه خودم اعتراف میکنم تا منو لایق هم صحبتی بدونی.

2.خودت تشخیص بدی که من درمان شدم و بیای پیشم.

3. 1 سال دیگه هم صبر کنیم تا همون 2 سالی که از اول مد نظرت

بود تموم بشه و روزهای خوب زندگیمون شروع بشه.

4. یه دکتر پیدا کنیم و ازش بپرسیم که اولا آیا واقعا به هم ریختگیه هورمونهای

خانمهای باردار اصولا تا چه حد عقل رو ضایع میکنه و دوم اینکه در این

صورت چه قدر طول میکشه تا دوباره عقلشون سرجاش بیاد سوم اینکه

آیا ترغیب اشخاص به عدم مصرف مواد مخدر جزو این از هم پاشیدگیه

عقلی محسوب میشه یا نه.

فعلا گزینه ی دیگه یی به ذهنم نمیرسه.

حتما تو گزینه های بهتری سراغ داری.

میدونی،همون شب که سراسیمه و بی مورد اومد خونمون(میگم بی مورد

چون طرف مقابلم کسیه که حتی عروسیم نیومد چون میگفت لزومی نداره

وقتی نی نی به دنیا اومد هم دیدنش نیومد و...)و میخواست یه طوری سر

صحبت رو باز کنه تا از من تایید کارهایی که در دست داشت رو بگیره

(هرچند که قسم میخورم عمقش رو اون موقع نمیدونستم) و تا صبح هم

مثل کفتر بال بال زد،میدونستم پاش رو که از خونه ام بزاره بیرون چی

میشه.

بگذریم که توجیهش هم اینه که :

« پسرک مثل برف پاک بود

خورشید تابیدو او را آب کرد و

آب او را با خود برد.»

یا یه چیزی تو این مایه ها.

انگار همه از شکم مادرشون هیتلر میان بیرون و آفتاب که تابید هیچ اثری

روشون نداره.

اگه قرار بود با هر آفتابی که تو زندگی هر پسرک پاکی بتابه ،پسرک

آب بشه، الان دنیا رو سیل برده بود.از اون تاریخ به بعداون آدم برای

 من مصداق «تو گویی که بهرام هرگز نبود»ه.

ببین هرکسی که تو زندگیش برای خودش چارچوبی تعریف نکنه با اولین

برف آب میشه و سوت.

احتمالا الان داری فکر میکنی که :نه،این دخترک هنوز مریضه.

نمیدونم عزیزم.اما انقدر خاطرت برام عزیز هست که 1 سال دیگه

هم صبر کنم.1 سالی که مثل سالی که گذشت میشد از لحظه لحظه اش

خاطره ساخت،میشد هر شب تعطیلش جشنی با شکوه باشه با شرکت

من و تو.میشد هر سپیده ی سحرش انتهای یه هم صحبتی باشه که

سبکمون کنه،عاشقمون کنه دوباره.

اما گردن میزارم به تصمیمت.

من استاده ام تا بسوزم تمام...