یاران چه غریبانه رفتند از این خانه        هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه

 

دوباره این روزها هوای دوکوهه و شلمچه زده به سرم.چه قدر دوست دارم

تنها میرفتم دوکوهه و یه شب رو اونجا صبح میکردم و با تک تکشون حرف میزدم.

دلم میخواد یه شب تا صبح همونجا کنار حضورشون اشک بریزم.

 

دلم واسه ی تک تکشون تنگه.دلم میخواد دنبالشون بگردم.شاید اونجاها یه جایی گم شدن.میتونم دنبال نشونی هاشون بگردم شاید بتونم پیداشون کنم.

گیره ی بلند و کوتاه کردن بند کلاهی.در قمقمه ای.یا یه پوکه.

یه بار شلمچه رو زیر نگاه سنگین و پرسان و اخموی یه مشت نظامی ریشو دیدم.

اما دلم دوکوهه میخواد تنهای تنها.

 

پ ن :خاموش جان/نه جبهه بودم و نه مسافر کاروان.میتونی مخلصی خودتو و سالاری منو پس بگیری.هیچ وقت مثل اونهایی که خونه و آرامش و شهرشون رو رها کردن و با زن و بچه ماهها تو بیابون با نون و پنیر و اضطراب سر کردن نبودم اما/من هم هنوز با شنیدن صدای هواپیما و آژیر قلبم تند تند میزنه.من هم کسایی رو دارم که تو آرامگاه بالا سر قبرشون پرچم آویزونه.دوستایی دارم که تو پارکینگ خونهشون ویلچر پارک شده.مهمونهایی دارم که واسه نفس کشیدن از اسپری و قرص استفاده میکنن. و آشنایانی که میگن:به خاک پهلوونم قسم.

من هم مثل خیلی های دیگه زندگیم بوک مارک  داره.مثل:اون سالی که انقلاب شد دنیا اومدم.اون روز که مدرسه بمبارون شد...و...

ضمنا اگه نمیتونی بنویسی /همیشه سربزن تا خیالمون راحت باشه که /حداکثر پات شکسته ولی زنده یی.که سیاوش خوبه خوبه.که خوشبختی با نسیم موها وصورتت رو نوازش میکنه.