برای آنکه رفت...برای آنکه ماند

 

 

آدمهای زیادی اومدن توی زندگی من و رفتن.اما شاید فقط تو هستی که هنوز باعث میشی گاهی قلبم از یادت فشرده بشه و یه قطره از گوشۀ چشمم سر بخوره رو گونه هام و بچکه روی میز.

تو نه مثل ب مولتی میلیاردر و دون ژوان و کاملا آشنا با استانداردهای جهانی برخورد با خانمها بودی و نه مثل اون یکی ب فیلسوف و با ژستهای روشن فکرهای پاریس که آسمون و ریسمون رو به هم میبافت ؛و نه مثل همسرم که خیلی از خوبیهای دنیا درش جمع شده و یه تنه اندازۀ همۀ آدمهایی که تو زندگیم بودن دوستم میداره.

گمونم چون تو اولین مردی بودی که عاشقت بودم،هنوز هم دوستت میدارم.

اول دبیرستان بودم و دوست داشتم باشی و ببینی که به خاطر تو موقعۀ تعطیل شدن از مدرسه گچ روی مانتوم رو میتکونم و تو آینه نگاه میکنم.اما نبودی .تهران دانشجو بودی.تحمل کردم.

همیشه به خنده هام گیر میدادی و میگفتی :هیس ،یواش تر.بهم برمیخورد.جلوی کسایی که باهاشون راحت نبودم و کمین کرده بودن که آتو بگیرن ازم انتقاد میکردی و ایراد میگرفتی.از ته دل ناراحت میشدم و به روم نمیاوردم. میخورد تو ذوقم و باعث میشد کم حرف تر و گوشه گیر ترو نافرمان تر بشم.

نمیدونم شاید گاهی یادت میرفت که من همه اش 14 سالم بود که باهات آشنا شدم و هیچ تجربه ای از این نوع ارتباط نداشتم.گاهی از روی عشق واحساس شاید میخواستی در آغوشم بگیری و فشارم بدی اما من فکر میکردم اگه دستت بهم بخوره طی یک فرایند غیر قابل درک تبدیل به یه دختر خیابونی میشم.برای من بدنها مرز داشتن.

بعد از سه ،چهار سال که همیشه دوست داشتی مهمونم باشی،از یه مسافرت همراه با خانواده چشم پوشیدم و موندم خونه تا بیای و ببینی که عصرها با کدوم تلفن باهات حرف میزنم،نامه هات رو کجا نگه میدارم،کادوهات رو کجا گذاشتم.ببینی که بدون تو کجا نفس میکشم.

عصر خلوت و گرم تابستون بود.قلبم دیگه خیلی تند میزد که اومدی.صدام برای گفتن سلام هم میلرزید.یه راست بردمت اتاقم.نشستی رو لبۀ تختم.اتاقم رو با لبخندی نگاه کردی.نیم ساعتی نگذشته بودکه گفتی باید تلفن کنی.کردی.گفتی باید همین حالا بری خونه چون بابات تنهاست!!!.من که فکر میکردم شب رو هم میمونی خیلی از رفتنت تعجب کردم.

نیم ساعت بعد از تو پریسا سرزده اومد وگفت :یه خبر خوب.الان که میومدم س رو دیدم.خوشحال شدم و پرسیدم:کجا؟گفت:سر خیابون شیمی صنعتی با دوتا خانوم...

بعد از اون روز من خیلی تو سفر بودم ونتونستی از دلم دربیاری وبهمن هم کلاسهای دانشگاهم شروع شد که بینمون کیلومترها فاصلۀ جسمی و روحی افتاد.هرچند که تو بعداً خودتو به درودیوار زدی وثابت کردی که دوستهای خواهرت بودن که ازاسترالیا اومده بودن وحامل وسایلی بودن که خواهرت براتون فرستاده بود و چون فکر میکردی من ممکنه به خانومها حساس بشم دروغ گفته بودی.

اما در هر صورت دروغ گفته بودی.

سرکش و وحشی شده بودم.به تلفنهات مطلقاً جواب نمیدادم.نامه هات رو برگشت میزدم،کادوهات رو پس میفرستادم و برای واسطه هایی که میفرستادی خالی میبستم که: اینجا من بس حالم خوب است و ملالی نیست حتی دوری شما و جای شما را با بهتر از شمایی پرکرده ام.واز طرفی پیشونی داغم رو میچسبوندم رو کاشی های سرد حموم و گریه ها میکردم وآرزو میکردم که کاش دروغ نگفته بودی.گریه میکردم و دوستت داشتم ودلتنگت بودم و تحمل کردم.

بعد از مدتی دوستیمون شکل یه آشنایی ساده به خودش گرفت .گاهی تو جمع دوستامون همدیگه رو می دیدیم و تو تیکه ای مینداختی و کنایه ای میزدی و من نشنیده میگرفتم.بعد از 2 سال بهم زنگ زدی و گفتی میخوای بری.رفتی.گاهی نامه ای و کادویی و سالی یک بار شاید تلفن هم میکردی.میگفتی اگه دختر خوبی باشی میام دنبالت.دیگه از روزهای 14 سالگیم 6 سال گذشته بودو انقدر هم دوستت میداشتم که پا روی غرورم بذارم و بگم:دختر خوبی ام .بیا دنبالم...نیومدی.تحمل کردم.

عوض 4 سال ،6 سال درس خوندم و برات پیغوم فرستادم .با خودت هم صحبت کردم.گفتم پس کی میای دنبالم؟گفتی برو کامپیوتر وزبان!!یاد بگیر که اومدی اینجا بتونی بری سر کار. لطف عالی مستدام ،ما همین جا هم سرکاریم.

روز تولدم بهت زنگ زدم.وسطهاش قطع شدو این دفعه تو منو زودتر گرفتی.تو که کلاً یادت رفته بود بالاخره من یه روزی هم به دنیا اومدم.بعد از اینکه تقریباً باهات اتمام حجت کردم ،بهت گفتم که امروز روز تولدمه.گفتی:اوکی .20 دلار میتونم برات کادو بخرم که پول تلفن رو ازش روش کم میکنم.حالا میل خودته ،میتونی الان قطع کنی و کادوی بهتری بگیری ،میتونی همۀ 20 دلار رو حرف بزنی!!!

میدونم که شوخی کردی اما تنهایی و انتظارو دوری وعشق ،حساس و دیوونه ام کرده بود.

پرسیدی خواستگارهات چی کاره ان؟گفتم:مبل فروش،دکتر،بی کاره،مهندس.زدی زیر خنده وگفتی:من جای تو باشم زن اون دکتره میشم خانوم مهندس!! تحمل کردم.

درسم تموم شدو برگشتم خونه و بعد ازدواج کردم.خوشبختم و جز غم دیگران چیزی آرامشم رو به هم نمیزنه.

به گوشت رسید.سراسیمه اومدی ایران.رفتی خونۀ عمه ام .با یه دنیا سوغاتی و کوفت وزهرمار.التماس کردی،گریه کردی،زار زدی وهمه ناباورانه نگاهت کردن.آخرش هم یه کادو به مناسبت ازدواجم فرستادی و یه زن گرفتی و برگشتی.همه اش ظرف دو ماه.

بعد از مدتی به عمه ام تلفن کردی و گفتی اشتباه کردی.گفتی از لج من زن گرفتی.گفتی هر کاری میکنی نمیتونی دوستش داشته باشی،گفتی حالا پشیمونی.

من هم گفتم: تحمل کن.