برای تنهایی پل های فلورانس اشک میریزم.

 

پیره زنی که سالها دوستش میداشتم خیلی زیاد آخرین جمله ای که گفت این بود: چرا خبر نگار شدم؟

بعد برای همیشه چشمهاشو به روی منظره رودخانه و پل و شهری که دوستش میداشت بست.

کلیسا زنگ میزد.قلبم کنده شده بود.داشت با مسافر میرفت انگار.از روی رودخانه و پل و شهر گذشت.از میدونها و کبوترهای که دونه میخوردن.از صحن کلیسایی که روزگاری خیلی برو بیا داشت.از بالای سر مجسمه هایی که از لای دستهاشون آب میریخت تو حوض های وسط میدون.

بغضم ترکید و گفتم : تو اگه باز به دنیا بیای باز هم خبر نگار خواهی شد.

ولی دیر گفتم.صدامو نمیشنید.

پ.ن:شاید بعدا مفصل تر  بنویسمش.