وقتی خدا بغض میکند

سرش رو کرد طرف آسمون ،چند بار پلک زد تا اشکهاش سرازیر نشن.سرزمینشون  بیشتر اوقات گرم بود اما اون روز فصل بادهای سرد بود.باد شنهای دشت رو برد هوا وگرد کرد وپیچید توی دشت.

نفس نفس میزد از زور بغض .دستارش رو باز کردو گوشه ای پرت کرد.دستش رو ستون کرد روی یه صخره و با خستگی نشست.از صبح سحر با خودش جنگیده بود.خسته بود.نفس عمیقی کشید وبه اطراف نگاهی انداخت.دستهاش می لرزید.باز هم بغضش رو فرو خورد.

چند متراون طرف تر پسرش داشت بازی میکردوشاد بود.به پسرش گفته بود که با خودش میبرتش دشت تا ....

تا چی؟ خودش هم نمیدونست تا چی.اما پسرش منتظر توضیح نشده بود.دستهای کوچیکش رو حلقه کرده بود دور گردن پدرش وسرش رو چسبونده بود به سینه اش که:بریم.

تمام راه با خودش فکر کرده بود وجنگیده بود.وقتی رسید احساس کرد که فرصتش دیگه تموم شده .دیگه رسیده بود به قرارگاه.همون جاکه قرار بود با پسرش خدا حافظی کنه.فریاد زد:نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...با خودش فکر کرد که نه،نمیخواد خداحافظی کنه.اصلا نه که نمی خواست ،نمی تونست.

به آسمون نگاه کرد؛صبح داشت آروم آروم باز میشد.فقط چند دقیقه وقت داشت.بقضش رو قورت داد.انگار تو دلش داشت میگفت :خدایا ،تنها پسرم رو؛طفلکم رو، خیلی دوست میدارم ،اما....

اما چی؟ تصمیمش رو گرفت وادامه داد:اما تورو دوست تر میدارم.از پسرم گذشتم.

بلند شدوبا چابکی به سمت پسرش رفت .با یک حرکت پسرش رو خوابوند رو زمین،دست گذاشت رو گردن نحیف پسربچه .پسرک هنوز به چشمهای پدرش لبخند میزد.پدر دست به کمر بردوکارد بر کشید،تیغۀ سرد کارد رو با گلوی پسر آشنا کرد.تردید نداشت.نه که تردید.ایمان داشت.

صدایی با عشق وبغض گفت :دست نگه دار ابراهیم.قبول کردم از تو.پذیرفتم.

نه که قربانی اش را،نه.

ایمانش را.