از پهلوی راست میغلطم رو پهلوی چپم.چشامو رو هم میزارم و فکر میکنم به روزهایی که نبود.حتی اسمی ازش هم نبود.قرار هم نبود که باشه. چه بی مسولیت و لا قید زندگی میکردم اون روزها .بعد دقیق میشم تو کارهام و افکارم ببینم که اون روزها رو ترجیح میدم یا این روزها رو که یه هو یه لگد میزنه تو پهلوی راستم.هیچ حرکتی نمیکنم. یه کمی بعد دومین لگدشو با شدت میزنه.چشمهامو بازمیکنم و منتظر میمونم .مطمئن میشم که دوباره شروع کرده. ایندفعه که لگد میزنه لبخند میزنم.خوشم میاد.۳۵ دقیقه لگد میزنه اما حتی بعد از این همه لگدی که تحمل میکنم باز مطمئنم که این روزها که هست رو ترجیح میدم به روزهایی که نبود.
* انوش جان .باهات موافقم .همیشه حتی تو ثانیه پایانی هم باید تجربه کرد.و گاهی هیچ عرصه ای برای به کاربردن تجربیات نداریم.به قول سعدی : مرد خردمند هنرپیشه را عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه اندوختن با دگری تجربه بردن به کار
اما من متحیر و متعجب تجربیاتی هستم که نتیجه اش از دیروز تا فردا بسیار متفاوته.آدمهایی که یه جور برداشت و شناخت ازشون داری چند وقت بعد میبینی اصلا اون جوری که فکر میکردی و دیده بودی نیستن .حتی ممکنه بعد ها به این نتیجه برسم که شناخت امروز هم اشتباه بوده.خدا رو چه دیدی.
* این روزها که تو هر ده کوره ای اسم کالر آی دی رو شنیدن و تقریبا همه هم تو خونه هاشون دارن. من مزاحم تلفنی دارم.زنگ میزنه قطع میکنه.بدتر از اون اینکه تا زنگ میزنه صدای جیغ و داد بچه بلند میشه که ناجور صداش آشناست.
*امسال دومین سالیه که آفتاب نگرفتم و نمردم و حالم خیلی هم خوبه.
* |