خونه تکونی

فقط خدا میدونه که تو این چند وقته با وجود تمام دردهای جسمی که داشتم چقدر اعصابم آرومه.

کلی دارم حال میکنم .عصرها با صدای جیرجیرکها و یه هو پر کشیدن گنجشکها لای شاخه ها کلی آروم میشم.

تو این چند وقته کلی با خودم خلوت کردم.کلی فکر کردم.اصلا دوست ندارم برگردم تو محیط سابقم .خیلی چیزها رو دارم دورو بر خودم عوض میکنم.واقعا راست گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز.هم نشین خیلی تاثیر داره.من هر چه قدر هم که سعی کنم باز نمیتونم عادت کنم به حرفهای صد تا یه غاز.دارم یه خونه تکونیه حسابی میکنم.از افکارو احساساتم گرفته تا دوستها و ارتباطاتم.کلی این تصفیه روحیه امو خوب کرده.داشتم دیوونه میشدم کم کم .تصور کنین هی یه نفر هر روز و روزی چند بار تلفنی بره رو اعصابت که : فکر نکن همیشه همین هیکلی باقی میمونی زایمان کردی میشی بشکه.بعد یه هو یه آه از ته دل بکشه و بگه به حق فلان امام و فلان امام زاده اضافه وزن بگیری.!!!!!

میتونین تصور کنین که یه نفر انقدر حسودیتو بکنه و انقدر درگیر ظواهر باشه که نتونه حتی جلو روی شما خودشو کنترل کنه ؟

چه خری بودم من که وجود این جور آدمها رو تو برنامه های روزانه ام تحمل میکردم.

خدارو شکر .میگن جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته.

میخوام یه سایه بون بسازم پر از سایه و آرامش.پر از عصرها با صدای جیر جیرکها و خواب بعد از ظهر.پر از عشقی که همیشه بودو نمیدیمش.پر از یاد دوستایی که بودن و نشد که باشن یا نخواستن که باشن.اما همیشه میشه رو دوستیشون حساب کرد.اسمشون تو خاطرم همیشه مثل یه پروانه خشک شده لای کتاب یادآور یه روزه خوبه.

کاش دنیا پر از همین ادمها بود .کاش پر از همون لحظه ها بود.

بازم شکر که هنوز دوروبرم هستن کسایی که پروانه هاشونو لای کتاب خشک نکردم.هستن.همیشه باشن کاش.