خاطره

امروز روز هجوم خاطره ها بود.خاطراتی که خودم با خودم داشتم.

خاطرات عصرها گوش کردن به «خروس زری پیرهن پری».بعدها هم «شهرقصه »اون قدر که شدم هم شهریشون و عوض خاله سوسکه شدم خرخراط.

سالها بعد اما به خاطر میارم خاطرات صبح هایی که با صدای آهنگهای ابی روزم رو شروع میکردم.ابی با صدای بلند.

بعدها شبهایی که باآهنگهای «آینا» میگذشتن.شبهای تابستون وقتی نسیم پردۀ اتاقمو تا وسط اتاق بالا میاورد آینا داشت میگفت:gittigin yaghmurla gel.

بعدش روزهای برفی تبریز همش یا احمد کایا داشت میگفت : yakamus son sen،یا اون یکی احمد داشت میگفت : هیچ کس با هیچ کس سخن نمیگوید که....

عجیب روزهامون با موسیقی گره خورده ،طوری که حالا کمتر احساس خوبی نسبت به آهنگها دارم .چون به محض شنیدنشون (بگذریم از اینکه یاد آور خاطرات خوبن یا بد)دلم میگیره .دلم میخواد یه آدم قوی هیکل بیادو روزهای گذشتمو با قدرت برام کادو بیاره.

حالا فرقی نمیکنه ،روزهای 4 سالگیم باشن یا 18 سالگی یا اصلا تابستون گذشته که سیاوش میگفت:

بعضی وقتا که میای سر روی شونم میذاری،

تموم غصه ها رو از دل من بر میداری،

 اما این فقط یه خوابه ،خوابه پشت پنجره،

وقت بیداری بازم غم میشینه تو حنجره،...