تو کشورهای جهان اولیدنیا اونورآبها اونجا که وقتی کورن فلکس میریزن تو
شیرشون واسه آغاز یه روز تازه؛اینجا مردخونه دستاشو گرفته به شعله های
بخاری هیزمی و چندک زده وعیالش سفره ی اشکنه پهن میکنه و بچه ها رو
از تو طویله و پشت بوم و مطبخ صدا میکنه واسه خوردن شام یا اونجا که وقتی
اینجا حاجی آقا داره ناشتایی میخوره که بره در دکون تازه خانم داره با دوست
جدیدش که تو بار یه هتل کوچیک تو شهرشون همین امشب باهاش آشنا
شده شروع میکنه به معاشقه یا حتی اونجا که کریسمس ها هم میشه
با مایو کنار ساحل آفتاب گرفت؛معمولا رسم بر اینه که هر ۵ سال یا ۷ سال
ویا بسته به تعداد کیلومتری که یه اتومبیل میندازه عوضش میکنن و از رو
کارت اعتباری شون قسط این جدیده کم میشه و خلاص.
و همین طوره خیلی از وسایل دیگه ی زندگیشون.
اما اینجا تو جهان سومی که دومی نداره فرش کاشی خونه ی فلانی جهاز
خانومه که یادگار مادربزرگ خدا بیامرزشه؛سماور ذغالی شونم که با رختخوابها
از خونه ی مادر شوهر اومده مال مادر آقاست که وصیت کرده همین طور دست
به دست به پسر بزرگهای خانواده برسه.
پس پشت تک تک وسایل هزار هزار خاطره است و یاد آدم که گاهی بعد از
بلااستفاده شدن وسیله هم به خاطر اون همه خاطره و آدم سعی میکنیم
بچینیم تو ویترین و بوفه و سر تاقچه ها و اگه جا نشد بعدش انباری و گنجه و
حیاط خلوت .
دم سال نویی هم وقت خونه تکونی گردگیری میشن و باز برمیگردن همون جا.
شهرمون یا خونمون رو هم که عوض میکنیم با هزار مکافات هم که شده با
خودمون میبریمشون.
اینها رو گفتم که بگم امروز سلطان رو فروختیم.
خبرش رو که تلفنی بهم دادن خوش گذرونی تو مسافرتی که با تعطیلات
قربان و کریسمس و غدیر گره خورده بود در نیمه ی راه به آخر رسید.
نشستم و خاطراتم رو با سلطان مرور کردم؛سفرهای دوران نامزدی پیک
نیک ها مسافرت با دوستها روزهای بارداریم اولین باری که از بیمارستان
بچه مو بغلم گرفتم و آوردمش خونه نوزادی بچه ام نوزدام تو سبدش میخوابید
و هر دو رو صندلی های پشت مینشستیم و همسرم میروند و...
سوای اینکه من و همسرم ماشین آمریکایی دوست داریم و از دنده ی اتوماتش
لذت میبردیم اینها همه همون خاطرات و یاد آدمهاست که گفتم.
انگار دارم برای همیشه از یکی از افراد خانواده ام جدا میشم شاید بد نباشه
اصلا که گاهی این جدایی ها رو تمرین کنیم.
سلطان رو بدون اینکه یک بار دیگه ببینم با سوارهای جدیدش برای همیشه میره
چرا من گاهی این طور خاطراتم رو با اشیا پیوند میزنم؟
سلطان اسمی بود که ما براش گذاشتیم.دقیقا همون موقع که اونجا یه
مورچیه لگو از یه موستانگ سبقت میگرفت بیوک سلطان جاده های اینجا بود.
کاش به حرف مادرم گوش داده بودم و نمی فروختمش و یادگاری نگهش
میداشتم.
|