هفت صد سال است که اینجا نبوده ام
اما هیچ چیز تغییر نکرده.
هنوز بخشایش از هره ی پروردگار ،
از همان اوج دست نایافتنی
می بارد!
هنوز سمفونی یکنواخت ستاره و آب
هنوز طاق سیاه آسمان!
و باد....هنوز همانطور می رسد و می پراکد.
حتی مادر هم هنوز همان ترانه های همیشه را زمزمه می کند.
خانه ی آسیایی ام چون صداست و
من هنوز می توانم سکوت کنم.
به هر روی، من تغییر خواهم کرد، گرچه
هنوز پرچین همان است و شکوفه همان....
آنا اخماتوا
سلام سایه جان
کم پیدایی!!!
خوب هستی؟؟
....
صدای او ، تو را به فردا می خواند
او خوب می داند که تو نیز به فردا می نگری
صدای او ، در گوشت زمزمه می کند
که آرام و بی صدا از شب بگذری و به فردا برسی
او خوب می داند که تو سکوت شب را نخواهی شکست
تو به فردا می نگری
صدای او تو را می خواند
که به رقص شعله های آتش بنگری و با او همنوا شوی
او شعله نهان تو را بهتر از تو می داند
صدای او ، تو را به بازی نور ، فراسوی ابرها می خواند
او زلال نگاهت را خوب می داند
صدای او تو را به تپه های سرسبز و دیدن رشد چمنزار می خواند
او بلوغ تو را می فهمد
صدای او تو را به فردا و فرداهای بعد می خواند
او می داند که تو جز به فردا نمی نگری
پس با او بخوان، سرود ماندن را ، آواز زندگی را
آوایی که در ما هرگز خاموش نخواهد شد
بخوان آواز بودن را ...
سلام
شروع خوبی داشت...
با شعرخوانش عمود به روزم
اوهوم....